part40

342 75 24
                                    

موهام و بالا میزنم و کتم و تنم میکنم.
همونطور که از ماشین پیاده میشم میگم: با کسی زیاد گرم نگیر که بخوان پررو شن!
شین هو میخنده.
- چشم.
به کاخ بزرگ رو به روم نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.
دکمه کتم و میبندم و اخم ریزی بین ابروهام میشونم.
با قدم های محکم سمت در راه میوفتم و دربان در و باز میکنه.
وارد فضای پر از نور میشم و برای لحظه‌ای روشناییش چشمم و کور میکنه.
به دور و اطرافم نگاه میکنم و با دیدن کله گنده هایی که تا الان فقط تعریفشون و شنیده بودم ابروم بالا میپره.
- مثل اینکه واقعا مهمونی بزرگیه.
شین هو سرش و تکون میده.
- خیلی بزرگ.
سمت میز لی دان راه میوفتم و لبخند کوچیکی میزنم.
- مشتاق دیدار جناب لی.
با دیدنم لبخند بزرگی میزنه.
- اوه قدم رنجه فرمودین جناب پارک.
سرم و تکون میدم و باهاش دست میدیم.
لیوان مشروبی رو از گارسون میگیرم و زره زره مزه‌ش میکنم.
- خانم اوه مهمونی بزرگی برپا کرده.
سرم و تکون میدم.
- بله و افراد سرشناسی هم دعوت کردن.
- درسته! ولی خب مناسبت این مهمونی چی هست؟
لبم و تر میکنم.
- اطلاعی ندارم.
شین هو از دور با لبخند بزرگی که نصف صورتش و گرفته نزدیکمون میاد.
- جیمین هیونگ!
با اخم بهش نگاه میکنم و اون آروم میگه: خیلیا امشب اومدن جیمین، خیلیا! اگه بتونیم باهاشون جور شیم نجومی پیشرفت میکنیم. مثل اینکه چند تا سلبریتی هم هستن اینجا، اصلا اوه به خاطر همین جشن و برگذار کرده.
با اخم نگاهش میکنم.
- تموم شد؟
گیج سرش و تکون میده.
- دیگه تو جمعای کاری هیونگ صدام نکن!
بهم چشم غره میره.
- بله آقای پارک.
لبخند نامحسوسی میزنم و به جمعیت حاضر تو سالن نگاه میکنم.
سمت میز مین جی یکی از سرمایه دارای بزرگ سئول راه میوفتم.
همونطور که بهش نزدیک میشم لیوانم و سمت لبم میارم و بهش لبخندی میزنم.
با رسیدنم بهش دستش و روی بازوم میزاره و لبخند پر عشوه ای میزنه.
- اوه جیمین از لحظه‌ی ورودت به سالن منتظرت بودم.
روی دستش بوسه ای میزنم.
- متاسفم که خانم زیبایی مثل شما رو منتظر گذاشتم.
میخنده و دستش و دور بازوم میندازه.
- میتونی به عنوان عذرخواهی یک شام مهمونم کنی.
خنده‌ی مصنوعی میکنم‌.
- حتما باعث افتخارمه.

یک ساعت میگذره و من از تعارف های الکی که با بقیه میزنم خسته میشم.
مثل همیشه از مردم خسته شدم و دوست دارم برگردم تو فضای ساکت خونه‌م.
پوفی میکشم و اگر میتونستم با دستم میکوبوندم تو صورت مین جی کَنه تا بازوم و ول کنه اما حیف که سر قراردادی که باهاش دارم کارم گیرشه.
- پس چرا اوه جه نمیاد؟ مهمونی برگذار کرده بدون حضور خودش؟
مین جی غر میزنه و خودش و باد میزنه.
هیون با صدای آروم میگه: میدونید برگذاری جشن به مناسبت چیه؟
سرمون و بالا میندازیم.
- مثل اینکه چند تا سلبریتی از آلمان آورده.
جونگ سو میخنده.
- دوباره میخواد ی غشغرقی تو دنیای تجارت بلند کنه.
خسته از صحبتاشون فقط سرم و تکون میدم.
با صدای سوت کشیدن بلندگوها اخم میکنم و به اوه جه که تو طبقه‌ی بالا و تریبون به دست وایساده نگاه میکنیم.
- سلام خدمت تمامی حضار محترم. ممنونم که دعوت من رو قبول کردین. اوه جه هستم!
تعظیم کوتاهی میکنه و دامن بلندش تو دستش میگیره.
همونطور که از پله ها پایین میاد لبخندی میزنه.
- امشب جشن بزرگی برپا کردم تا میزبان حضور گرم شما بزرگان باشم.
همونطور که میدونین من به تازگی سفر بلند مدتی به آلمان داشتم.
با رسیدنش به پایین پله ها، دامنش و رها میکنه و دنباله‌ی بلندش رو زمین کشیده میشه.
- در دنیای امروز تبلیغات بیشترین سود رو برای تُجار به ارمغان میاره و خب من؟ همیشه به دنبال سودمندترین ها بودم. پس تصمیم گرفتم با بهره گیری از بهترین مدل ها بهترین تبلیغات رو برای حرفه‌ی شما عزیزان به اتفاق بینندگان بزارم.
در نتیجه سوپراز فوق العاده جذابی براتون قراردادم. این شما و این از مدلینگ های زیبای آلمانی.
برق های سالن خاموش میشه و تنها روی پله ها نور میوفته.
لبخندی به اینهمه حیله گری این زن میزنم.
اوه جه فوق العاده زرنگه، بزرگترین شرکت تبلیغات توی کره، رستوران زنجیره ای و هولدینگ مد سئول برای این زنه.
با تحسین نگاهش میکنم و مشروبم رو مزه مزه میکنم.
از پله ها سه دختر با لباس های فوق زیبا پایین میان و ژست میگیرن.
بعد از اون ها به ترتیب چهارتا پسر هم پایین میان.
با ابروهای بالاپریده به چهره‌های زیباشون نگاه میکنم.
با دیدن آخرین فردی که از پله ها پایین میاد خشک میشم.
سکوت همه جا رو میگیره و لیوان از دستم زمین میوفته.
مبهوت به الهه‌ی زیبایی رو به روم نگاه میکنم.
دلتنگی، غم، پشیمونی، عشق و خوشحالی باهم به قلبم هجوم میارن و تنم میلرزه.
بغضم و قورت میدم و چشم‌هام و باز و بسته میکنم تا ببینم خوابه یا نه.
دوباره تصویرش جلوی چشمم شکل میگیره و لبخند تلخی میزنم.
بالاخره خواب نیست... اینجاست!
کنار اوه وایمیسه و نگاه یخ زده‌ش و سمتم میاره.
قدمی جلو میزارم اما پوزخندش مانع حرکتم میشه.
اون اینجاست نه؟
اون اینجاست اما اونم دلتنگم شده؟
با جیغ مین جی به خودم میام.
- جیمین خوبی؟
گیج نگاهش میکنم.
خوبم؟
- لیوانت و انداختی، رنگت پریده! چیزی خوردی؟
سرم و آروم تکون میدم و باز سمت گمشده‌م برمیگردم.
- اشخاص زیبایی که اینجا میبینید بهترین مدل های آلمانی هستند. شخص هایی که مطمئنم بهترین ها رو براتون پیش میارن. ازشون استقبال کنید لطفا!
همه دست میزنن و من نگاهم خشکِ نگاه یخ زده‌ی همه‌ی زندگیم مونده.
برقا روشن میشن.
دستی دورم حلقه میشه.
- جیمین هیونگ خوبی؟
به شین هو نگاه میکنم اما مغزم خالیه انگار.
- گریه... گریه میکنی؟
هیچ عکس‌العملی انجام نمیدم و اون نگران تکونم میده.
- چته؟ اه بیا بریم.
من و دنبال خودش میکشونه و داخل سرویس پرتم میکنه.
- هیونگ چته؟ جلوی اون همه آدم داری گریه میکنی؟ خوب شد قبل اینکه کسی ببینتت اوردمت اینجا!
دستم و روی روشویی میزارم و خم میشم.
یقه لباسم و شل میکنم و نفس های عمیق میکشم.
- هیونگ خوبی؟
- دیدمش.
- کی و؟ چی شده؟
تو آینه به خودم نگاه میکنم.
به چهره‌ی غم گرفته شده‌م.
اون برگشته. اون اینجاست.
- اون اینجاست نه؟
سریع صاف وایمیسم و یقه‌م و مرتب میکنم.
صورتم و پاک میکنم و نفس عمیقی میکشم.
- پس من باید پیشش باشم. اینجا چیکار میکنم؟
شین هو دستش و رو بازوم میزاره.
- هیونگ چته؟
کنارش میزنم و از سرویس بیرون میام.
چشمم و تو سالن میچرخونم تا ببینمش.
کنار اوه جه وایساده و داره به حرفاش گوش میده.
سمتش میرم و کنارشون وایمیسم.
- اوه جیمین شی! خوب هستین؟
نگاهم فقط به اونه و سرم و برای اوه جه تکون میدم.
- آشناتون کنم. پارک جیمین یکی از سرمایه دارا هستن و ایشونم کیم تهیونگ مدل سرشناس و جذاب ما.
سرش و تکون میده و دستش و روی بازوی اوه جه میزاره.
- من میرم یکم هوا بخورم عزیزم. هوای اینجا زیادی خفه‌س.
بدون اینکه بهم برخورد کنه از کنارم رد میشه و از سالن بیرون میزنه.
با دو پشت سرش میرم و وقتی از سالن خارج میشم به دور و اطرافم نگاه میکنم.کنار استخر وایساده و دست‌هاش و تو جیبش کرده.
کنارش وایمیسم.
- برگشتی!
- برگشتم!
- خوبی؟
سرد نگاهم میکنه.
- کاری داری؟
لبم و تر میکنم و یک قدم جلو میرم.
- دلتنگت بودم.
پوزخند میزنه.
- همین؟ اگر کاری نداری برو!
دستم و مشت میکنم و سعی میکنم بغضم و بروز ندم.
- تو چی؟
- من چی؟
- دلتنگم نبودی؟
- نبودم!
قلبم تیر میکشه اما لبخندی میزنم.
- دروغ میگی!
- مهم نیست چطوری فکر کنی.
از کنارم رد میشه تا بره اما دستش و میگیرم.
دستش و از دستم بیرون میکشه و ضربه‌ای به تخت سینه‌م میزنه.
- دستت به من نخوره جناب!
لب خشک شده‌م و تر میکنم.
- من... من پشیمونم!
- دیره!
- نیست... لطفا!
پوزخند میزنه و دوباره دستش و داخل جیبش میبره.
- دیگه برام ذره ای ارزش نداری. خیلی وقته! بیا وانمود کنیم تا حالا هم و ندیدیم، که غریبه‌ایم! اینطوری قشنگ تره.
بهم پشت میکنه تا بره.
- تهــیونگا.
صدای پربغضم، اسمی که پنج سال به زبون نیاوردمش و حتی نزاشتم قلبم بشنوتش!
بی اهمیت به منِ خورد شده میره و من همونجا آوار میشم.
نمیتونه اینکار و کنه. میتونه؟
نمیتونه وقتی پنج سال از عمرم و از ته دلم نخندیدم. نمیتونه وقتی هر لحظه‌م با غم رفتنش همراه بوده.
من... خدایا...
دستم و روی یقه‌م میزارم و پشت هم نفس میکشم.
- من برای همیشه اون و از دست دادم؟
__________________
فقط نگاه پر بغض و عاشق جیمین به تهیونگ تو کاور🥺🚶🏻‍♀️
.
.
ی جورایی جیمین حقشه و به تهیونگ حق میدم که دیگ سنگ شده باشه. هوم؟
.
.
ووت
کامنت

We are just friendsМесто, где живут истории. Откройте их для себя