part12

475 98 13
                                    

نفس‌هاش کنار گوشم تنم رو میلرزونه.
سرش رو عقب میکشه و تو چشم‌هام خیره میشه.
با زنگ خوردن تلفنش هر دومون از دنیای خودمون بیرون میایم.
- ازم فاصله بگیر ته.
گیج شده از حرفش، بهش نگاه می‌کنم.
من رو کنار میزنه و بعد از برداشتن گوشیش، از خونه بیرون میره.
آروم تو خودم جمع میشم و سرم رو تو دست‌هام میگیرم.
بغض لعنتیم دوباره تو گلوم جاخشک کرده و داره روانیم میکنه.
من به بوسیدن لباش فکر کردم؟ من احمقم... من چطوری تونستم به همچین چیزی فکر کنم وقتی اینطوری تو صورتم میگه ازش فاصله بگیرم؟
اون به من به چه عنوانی نگاه میکنه؟ فکر میکنه چون گی‌ام بهش نزدیک شدم؟ چرا همچین حرفی و زد؟
من... چقدر دیگه باید خورد شم؟
عصام رو برمیدارم و لنگان لنگان داخل اتاقم میرم.
روی تخت دراز میکشم و مثل جنین تو خودم جمع میشم.
دستم رو روی قلبم میزارم.
آخ قلب بیچاره‌ی من! چرا با ی نگاهش انقدر تند زدی؟ چرا با نزدیک شدن بهش، خودت و به در و دیوار سینه‌م میکوبی؟ مگه نمیبینی؟ مگه نمیبینی نمیتونم بهش برسم؟ چرا آخه عاشق شدی؟ چرا؟
دست‌هام رو روی صورتم میزارم، سعی می‌کنم به بغضی که به گلوم چنگ زده بی توجهی کنم و چشم‌هام رو میبندم.
|Jimin|
آروم با کلید در و باز می‌کنم و وارد خونه میشم.
به هال نگاه می‌کنم و با ندیدن ته سمت اتاقش میرم.
تو چهارچوب در وایمیسم و بهش خیره میشم.
از نفس‌های منظمش معلومه خوابه.
سمتش میرم و پتو رو روش میکشم.
کنارش میشینم و چهره‌ی قشنگش رو نگاه می‌کنم.
دستم رو روی قلبم که تند میزنه میزارم.
حال خودم و نمیفهمم.
میدونم حالتام طبیعی نیستن. تو فیلم‌ها و داستان‌ها دیدم.
دیدم وقتی عاشق ی نفر بشی با دیدنش تپش قلب میگیری، دلت براش تنگ میشه حتی وقتی کنارته، دوس داری بغلش کنی، کنارش خوشحالی و خنده‌هاش شادت میکنه.
منم همه‌ی این حس‌ها رو دارم ولی... جور در نمیاد. میدونم نمیشه.
ما دوستیم. ما دو تا پسریم.
اصلا... اصلا... نمیشه که.
- آیش.
موهام و بهم میریزم و سرم و تو دست‌هام میگیرم.
عشق؟ نه! مسخره‌س.
دارم به چیزای چرت و پرتی فکر می‌کنم.
پوزخندی می‌زنم و به قیافه‌ی معصوم ته نگاه می‌کنم.
باید از خودم خجالت بکشم که به همچین مسئله‌ای حتی فکر می‌کنم.
ما فقط دوستیم.
***
میچرخم و خمیازه‌ای میکشم.
آروم چشم‌هام رو باز می‌کنم، نور باعث تیر کشیدن سرم میشه.
به کنارم نگاه میکنم.
ته طاق باز خوابیده و چشم‌هاش نیمه بازن.
لبخندی میزنم و آروم از جام بلند میشم.
لباسم رو از زمین برمیدارم و تنم میکنم.
بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه دوباره به اتاق برمیگردم.
لباس و شلوارم و تن می‌کنم و ساعتم رو داخل دستم میندازم.
- کجا میری؟
همونطور که دارم بند ساعتم رو میبندم میگم: اوه بیدار شدی؟
میشینه.
- نه پس خوابم هنوز. کجا میری؟
نیشخندی میزنم، تو آینه موهام رو مرتب می‌کنم و به تصویر ته داخل آینه نگاه میکنم.
- سرکار.
- اوهم.
دوباره میخوابه. یکم بعد یهو از جاش میپره.
- چی؟ اوه سرکار. دیرم شد.
ابروم رو بالا میندازم.
- کجا می‌خواستی بری که دیرت شد؟
- سرکار.
- نه تو نمیتونی بیای!
- میام.
- نمیای.
همونطور که از جاش بلند میشه میگه: میام و تو هم ازم فاصله میگیری.
وارد هال میشه و من متعحب به مسیر رفتنش خیره میمونم‌.
***
عصبی کمربندم رو میبندم.
- خب حداقل کمربندت و ببند!
بهم چشم غره ای میره.
- باشه.
راه میوفتم و شیشه ماشین رو کمی پایین میدم.
به ته که هی خودش رو سمت در ماشین میبره نیم نگاهی می‌کنم.
- چی شده؟ جات راحت نیست؟
با اخم سرش رو بالا میندازه.
- خب چرا انقدر وول میخوری؟
- چون دارم ازت فاصله میگیرم.
ابروم رو بالا میندازم.
- چرا؟
دهنش رو کج میکنه.
- ازم فاصله بگیر ته!
دستم رو پشت گردنم میکشم.
- آها اون و میگی.
چشم غره‌ای میره.
- نه این و میگم.
با چشم‌های گرد سمتش برمیگردم.
- چی و؟
- دسته تَبَر و. مرتیکه جلوت و نگاه کن!
میخندم و دنده رو عوض می‌کنم.
جلوی کافه پارک می‌کنم و پیاده میشم.
در سمت ته و باز می‌کنم و خم میشم تا کمکش کنم که با عصاش به پام میزنه.
- آخ. چرا میزنی؟
- ازم فاصله بگیر!
صاف وایمیسم و نفسم رو کلافه بیرون میدم.
- تموم شد دیگه. میخوای دهنم و سرویس کنی من ی حرفی زدم تا اخر عمرم هی میخوای بگی.
- دقیقا.
آروم پیاده میشه و در ماشین و محکم میکوبه.
هینی میکشم.
- چرا در و اینطوری میبندی؟
- به تو ربطی نداره.
لبم رو از حرص گاز میگیرم و در ماشینم و ناز می‌کنم.
بعد از قفل کردن ماشین جلوتر از ته راه میوفتم و سمت کافه میرم.
با دیدن جوب بزرگ جلو کافه نیشخندی میزنم و وایمیسم.
از اینجا که نمیتونه رد شه. ببینم چیکار میکنه‌ حالا.
میخندم و به ته که با قیافه زار به جوب خیره شده، نگاه می‌کنم.
- کمک می‌خوای؟
بهم چشم‌ غره میره.
- نخیر.
- باشه ولی الان پا نداری بخوای بپری.
عصاش و تو هوا تکون میده.
- هوی... عمه‌ت پا نداره.
میخندم.
چشم میچرخونه.
- دنبال چیزی هستی؟
- به تو ربطی نداره.
نیشخندی میزنم و سمتش میرم.
- بیا بزار کمکت کنم.
میخوام کمرش رو بگیرم که خودش رو عقب میکشه.
- ازم فاصله بگیر جیمینا!
پوفی میکشم و چشم‌هام رو تو حدقه میچرخونم.
- بسه دیگه ته! بیا کمکت کنم! الان کارکن‌ها میان.
- عاااا آقا؟
سمت جایی که داره نگاه میکنه برمیگردم و با دیدن مرد خوش چهره‌ای چشم‌هام گرد میشه.
- می‌شناسیش؟
ته پوزخندی بهم میزنه و به اون مرده میگه: میشه کمکم کنین از جوب رد شم؟
شوک زده سمتش برمیگردم.
- یااا مگه من گلابی ام اینجا؟
نیشخندی میزنه.
- نه، ولی بی شباهتم نیستی.
نفسم رو با حرص بیرون فوت میکنم و سمتش میرم.
- خودم کمکت میکنم.
- دست بهم بزنی جیغ میکشم.
لبم رو با زبون تر میکنم.
- به جهنم.
میخوام مچ دستش رو بگیرم که با کمال تعجب داد میزنه.
سریع عقب میرم و با حس کردن نگاه خیره‌ی مردم اخم میکنم.
- این مسخره بازیا چیه؟
جوابم و نمیده و به اون مرده که هنوز اونجا وایستاده و ما رو با تعجب نگاه میکنه میگه: کمکم میکنین؟
سرش رو تکون میده و سمتمون میاد.
- بله حتما.
چه صدایی داره پدرسگ.
هوفی میکشم و حرصی به دستش که دور کمر ته حلقه میشه نگاه میکنم.
لبم رو بین دندونم میگیرم و محکم فشار میدم.
ته رو از جوب رد میکنه و بعد مشغول حرف زدن میشن.
سریع سمتشون میرم و کنار ته وایمیسم.
- بازم ممنون.
- خواهش میکنم. روز خوش.
برای منم سرش رو تکون میده و میره.
حرصی سمت ته برمیگردم و میخوام حرفی بزنم که بدون توجه به من کلید میندازه و وارد کافه میشه.
پشت سرش وارد کافه میشم و آرنجش رو میگیرم و سمت خودم برش میگردونم.
- هوی چرا بهم دست میزنی؟
- این کارا چیه ته؟
- کدوم کارا؟
- تا کی میخوای ازم فاصله بگیری و همش این جمله‌ی مسخره رو تکرار کنی؟
- تا هروقت که بخوام. به تو ربطی نداره.
عصبی میخندم.
- یعنی تا هروقت بخوای غریبه‌ها رو به من ترجیح میدی؟
تو چشم‌هام زل میزنه و میگه: آره.
دندون‌هام و رو هم فشار میدم و دستم رو مشت میکنم.
- اوکی. پس بچرخ تا بچرخیم.
و بعد حرفم به سرعت وارد رختکن میشم
____________
اووووکی😂
جنگ:
جیمینvsتهیونگ😂

موش و گربه‌ان انگاری نمیتونن مثل آدم باهم حرف بزنن میپرن به هم همش🤦🏼‍♀️😂
.
.
.
ووت😍❤️







We are just friendsWhere stories live. Discover now