بعد از پوشیدن لباسای خودم و پاک کردن میکاپ صورتم از واگنم بیرون میام.
چشمهام و اطرافم میچرخونم.
الکی سوهی و صدا میکنم تا اگه جیمین بهم دید داره فکر نکنه دنبالشم، اما واقعا دنبالشم.
میبینمش که روی صندلی نشسته و یکی از افراد کادر درمان داره بینیش و پاک میکنه و چند تا سوال ازش میپرسه.
وقتی خنیدنش و میبینم خیالم راحت میشه.
- چیه اینجا رو گذاشتی رو سرت هی سوهی سوهی؟
بهش چشم غره میرم.
- خواستم خدافظی کنم.
- تو که همیشه مثل گاو سرت و میندازی پایین میری این سری هم میکردی دیگه.
میخندم و دستم و روی شونهش میزارم.
- حیف ازم بزرگتری.
میخنده و همونطور که باهام بای بای میکنه ازم فاصله میگیره.
دوباره سمت جیمین نگاه میکنم.
لعنتی! مچم و گرفت!
سریع جهت نگاهم و به پشت سرش تغییر میدم و رو نوک پاهام وایمیسم.
چهرهم رو طوری میکنم ک انگار دنبال کسی ام.
میتونم از همین فاصله هم خندهش و حس کنم.
مرتیکه احمق پررو.
هوفی میکشم و عقب گرد میکنم.
سمت در خروجی راه میوفتم که یهو دستم کشیده میشه.
سمتش برمیگردم.
- کجا؟
چشمهام و میچرخونم.
- با اجازتون خونه.
- شرمنده اما من اجازه دادم؟
دستم و محکم بیرون میکشم.
- تو کی باشی که بخوای بهم اجازه بدی؟
- رئیست.
میخندم.
- نه بابا؟ از کِی تا حالا؟
- از همون موقع که قرارداد و امضا کردی. من سهامم از تو بیشتره پس رئیست محسوب میشم.
کثافت و نگا!
دست راستم بالا میاد تا بخوابونم تو صورتش اما با دست چپم مانعش میشم.
- من شریکت محسوب میشم. ولش کن! تو چی میفهمی از این چیزا؟
- به هرحال شریکمم باشی من رئیستم. بزار ی طوری بگم بفهمی، ن اینکه یکم خنگی برای همون. من هم رئیست و هم شریکت محسوب میشم، ینی هرکاری کنی تهش نظر منه که مهمه!
ی قدم نزدیکش میشم و چشمهام و ریز میکنم.
- برو خدا رو شکر کن که تو محل فیلم برداری ایم وگرنه دهنت و سرویس میکردم.
- با رئیست درست حرف بزن!
از حرص رگ گردنم میگیره. چقدر پررو این بشر. عصبی میخندم و لبم و گاز میگیرم.
- برو بابا.
تنه ای بهش میزنم و دوباره سمت در خروجی حرکت میکنم.
دستم و بازم میکشه.
سمتش برمیگردم و داد میزنم: یااا شوخیت گرفته؟
با حس کردن اینکه همهی نگاه ها رومونه و لبخند رو مخ جیمین گلوم و صاف میکنم و الکی دستم و روی گوش چپم میزارم.
- نه نه میام... خدافظ!
همه وقتی خیالشون از اینکه من سر رئیس و شریک شرکت داد نزدم راحت میشه سرکارشون برمیگردن.
- خیلی خنده داری تهیونگ، آدم کنارت پیر نمیشه.
دستم و بیرون میکشم و تخت سینهش میکوبم.
- چه مرگته؟ میخوام برم!
- نمیتونی!
- چرا اون وقت؟
- چون من همه کارکنارو دعوت به شام کردم.
میخندم.
- کِی؟ آخه اگه کرده بودی من تا الان متوجهش شده بودم.
میخنده.
- عه نمیدونستی؟
لب بیچارهم و دوباره گاز میگیرم.
- نه خیر. کِی دعوت کردی؟
- همین الان دیگه.
- کِ...
صداش و بالا میبره و رو به همهی کارکنا میکنه. با صدای بلندش همه ساکت میشن تا بفهمن چی میخواد بگه.
- خب دوستان برای اولین روزی که کنار شما عزیزان بودم میخوام به شام دعوتتون کنم. بعد از اینجا همه سر لوکیشن رستوران میریم.
صدای دست و سوت بلند میشه و فقط منم که دلم میخواد گردنش و بشکنم.
سمتم برمیگرده و لبخندش و بزرگ تر میکنه.
- خب دعوت کردم. میبینمت!
از کنارم رد میشه و من نامحسوس جوری که بقیه نبینن انگشت فاکم و بالا میارم و از پشت سرش نشونش میدم.
- من نمیام.
سمت در میرم اما این بار سوهی جلوم قرار میگیره.
- کجا؟
دستم و تو موهام میکنم و میکشمشون.
- خونه... خو،نه! ولم کنید دیگه.
دستم و میکشه.
- نمیتونی. اولین شام پارک شی همه باید باشن میدونی چقدر خبر الکی و دروغ در میاد نیای؟ که میخوان بگن کیم و پارک باهم مشکل دارن و این چرت و پرتا.
خب مشکل داریم دیگه.
هوفی میکشم و مغموم و افسرده پشت سوهی راه میوفتم.
هی روزگار!با اخم و دست به سینه میشینم.
همه دارن از استیک لذیذ جلوشون تعریف میکنن و لیواناشون و به هم میکوبن.
با نگاه« دلم میخواد بکشمت» زل میزنم به جیمین.
بهم چشمکی میزنه.
زیرلب بهش میگم:« فاک یو».
مرتیکه اَلدَنگ یهو با صدای بلند میگه: کیم شی چیزی گفتی؟ گفتی فا... فا چی؟
نگاه همه سمت من برمیگرده.
با همون قیافه اخمالو با حرص میگم: چیزی نگفتم.
میخنده.
- اها فکر کردم چیزی گفتی آخه.
وای لعنت بهش! چقدر تو مُخم میره.
آهی میکشم و به سوپ جلوم خیره میشم.
اینطوری نمیشه. واقعا نمیتونم!
همش میخواد دور و اطراف من بپلکه؟ اینطوری ک من طاقتم نمیگیره.
زیرچشمی نگاهش میکنم.
جذاب تر از قبل شده... ی طورایی انگار پخته تر شده، بزرگ تر شده!
نگاهم و ازش میگیرم.
غلط کرده، هنوزم گاوه.
باید با وکیلم حرف بزنم. حتما ی راهی هست که سهام و پس بگیریم.
ی طوری ک خودش مجبور شه سهام و بده بهمون. ب جز این تنها راهی ک میمونه اینه من از کار مدلینگ تو بزرگ ترین شرکت مد سئول انصراف بدم و گند بزنم به تمام زحمتایی که کشیدم و آینده و حال زندگیم.
خب صد در صد راه اول بهتره.
باید حتما با وکیل عزیزم صحبت کنم.
با یاد آوری لی هون لبخند رو لبم میاد.
تلفنم و تو دستم میگیرم و بهش پیام میدم« کجایی؟»
همون لحظه سین میخوره.
« چطور؟ دلت برام تنگ شده؟»
لبخند میزنم.
« آره، بیا هم و ببینیم!»
سین میزنه و دیگه چیزی نمیگه.
پوفی میکشم.
با زنگ خوردن گوشیم و اوردن اسم «هون هون» لبخند بزرگی میزنم.
- الو؟
- پس گفتی دلت برام تنگ شده؟
صدام و آروم میکنم تا بقیه نشنون.
- آره دلم تنگ شده. کجایی؟
- تو کجایی؟
- پارک رستوران دعوتمون کرده، رستوران بوگیو.
- عه؟ چه مهربون! بیام دنبالت؟
میخندم.
- سؤاله؟ خیلی عالی میشه.
- باشه پس تا پنج مین دیگه اونجام. میبینمت.
- میبینمت.
گوشی رو قطع میکنم.
خوبه که دارمش!
کیفم رو دستم میگیرم و از جام بلند میشم.
- دوستان من برام ی کار فوری پیش اومده و باید برم. شب خوبی داشته باشین.
کمی خم میشم و لبخندی به خداخافظی جمع میزنم.
از میز پر سر و صدامون فاصله میگیرم و از رستوران بیرون میزنم.
ماشینش رو از دور میبینم و براش دست تکون میدم.
کنارم ترمز میزنه و از داخل ماشین ژست بَتمَن و میگیره.
بهش با انگشتم قلب نشون میدم و سوار ماشین میشم.
- تو واقعا بَتمَن منی! نمیدونی چقدر داشتم اذیت میشدم و حرص میخوردم داخل.
- و من نجاتت دادم.
میخندم و لپش و میکشم.
- آره تو نجاتم دادی. راه بیوفت بریم که اصلا دوست ندارم اینجا بمونم!
سرش و تکون میده و با لبخندی ک روی لبشه حرکت میکنه.
______________________
سلام سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه.
پارت جدید تقدیم نگاهتون😍❤️
.
.رابطه لی هون و تهیونگ چیه؟🚶🏻♀️
فقط این و بگم که برای هم خیلی عزیزن🥰
.
.
جیمین واقعا پرروعه ها😂
.
ووت❤️
کامنت🤍
YOU ARE READING
We are just friends
Romance|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...