part31

331 82 46
                                    

آهی میکشم و از روی مبل بلند میشم.
سمت آشپزخونه میرم و روی صندلی میشینم.
به میز زل میزنم اما ذهنم ی جا فراتر از فضای آشپزخونه‌س.
مثلا پیش مامان و بابام!
من باید چیکار کنم؟
جیمین واقعا من و دوست داره؟
چرا بهم ابراز علاقه نمیکنه؟
چرا مثل کاپلای دیگه نیستیم؟
چرا همش از رابطمون فرار میکنه؟
چرا به کسی نمیگه که باهمیم؟
چرا پشتم نیست؟
مگه نمیگه دوستم داره؟ پس چرا حمایتم نمیکنه؟ دوست داشتن که این شکلی نیست!
اگه به مامانم و بابام بگم درکم میکنن؟ اگه من و از خودشون دور کردن چی؟ من چطور با این موضوع کنار بیام وقتی حتی جیمینم کنارم نیست؟
اصلا شاید بهتره نگم!
ولی آخه اگه مامانم همش بخواد دخترای مختلف و بهم معرفی کنه یا به زور قرار بچینه چی؟
خب جیمین خوشش نمیاد از این موضوع! من طاقت ناراحتیش و ندارم. ممکنه ازم خسته بشه. اونموقع من باید چیکار کنم؟
سرم و تو دستم میگیرم‌.
به شب‌هایی که از عشق زیادم به جیمین تا صبح به چهره‌ش خیره میشدم فکر میکنم.
به لحظه هایی که با لبخندش تنم پر میشد از حس خوب عاشقی فکر میکنم.
به آغوشش، نگاهش، خنده‌هاش، لحن حرف زدنش و وجودش!
من دیوانه وار عاشقشم!
حاضرم به خاطر آرامش داشتن کنار جیمین اینکار و بکنم.
آره، حاضرم!
***
موهام و بالا میزنم و نفسم رو پر استرس بیرون فوت میکنم.
دستم و سمت زنگ میبرم اما فشارش نمیدم.
باز هم حرفام و تو مغزم مرور میکنم.
- آروم باش تهیونگ! فایتینگ.
زنگ و فشار میدم و منتظر میمونم تا در و برام باز کنن.
صدای قدم های بابا میاد و در و باز میکنه.
با دیدن لبخندش لحظه‌ای تردید میکنم.
درکم میکنن؟
لبخند مصنوعی میزنم و بغلش میکنم.
- سلام پسرم. خوبی؟
- سلام بابا. شما خوبی؟
سرش و تکون میده و محکم تر بغلم میکنه.
- آیگو! دلم برای پهلوونم تنگ شده بود.
میخندم.
- منم دلم براتون تنگ شده بود!
لبخند میزنه و سمت خونه راه میوفتیم.
روی مبل میشینم و نفس عمیقی میکشم.
مامان از آشپزخونه بیرون میاد و سرد بهم سلام میده.
حق داره! خیلی بد باهاش حرف زدم.
آهی میکشم و چهره‌ی هر دوشون و از نظرم میگذرونم.
- آم... راستش اومدم تا ی سری چیزا رو بهتون بگم.
بابا لبخندش و پررنگ میکنه.
- بگو پسرم!
دست سردم و مشت میکنم و عرق رو پیشونیم و پاک میکنم.
- خب... من... من ...
انگار همه‌ی حرفایی که تو مغزم مرور کرده بودم پریدن.
دهنم خشک شده و قلبم تند میزنه.
- من... چند ساله که عاشق ی نفرم، میشه گفت از زمان دبیرستان!
صدای خنده‌ی مامان میاد و چهره‌ی ذوق زده‌ش غم و مهمون قلبم میکنه.
اگه بفهمه جیمینه بازم ذوق میکنه؟
- کیه پسرم؟ آیگو! چرا الان بهمون میگی؟
پاهام و به هم فشار میدم تا لرزشش مشخص نباشه.
- مامان، بابا! من خیلی وقته عاشقم... اونقدری عاشقشم و دوستش دارم که اگه بهم بگن جونت و براش بده بی تردید این کار و میکنم. من کنار اون خوشم... کنار اون... میخندم و آرومم. شما خوشبختی من و میخواین؟
بابا لبخند میزنه و مامان ابروش و بالا میندازه.
- معلومه پسرم! خوشبختی تو برای ما از هر چیزی مهم تره.
زبونم و روی لب خشک شده‌م میکشم.
- کسی که عاشقشم...
چشم‌هام و میبندم و دستم و بیشتر مشت میکنم.
- جیمینه!
هیچ صدایی نمیاد. هیچ حرفی نمیزنن و من آروم چشم‌هام و باز میکنم.
خشکشون زده.
یهو بابا میخنده.
- اسم دختره جیمینه؟ چرا اسم پسر گذاشتن روش؟
مامانم از شوک در میاد و تیکه تیکه میخنده.
- پسرم شوخی میکنی؟ مگه میشه اسم ی دختر جیمین باشه؟
نفس عمیقی میکشم.
- نه نمیشه! کسی که عاشقشم ی پسره. جیمین!
مامان رنگش میپره و بابا ی ضرب از روی مبل بلند میشه.
- چرا چرت و پرت میگی؟ تهیونگ میفهمی چی میگی؟
بغضم و قورت میدم و سرم و پایین میندازم.
- میفهمم بابا!
- نمیفهمی. مگه میشه عاشق ی پسر بشی؟ تو... تو چقدر کثیفی تهیونگ؟ اینهمه سال با... با جیمین بودی؟ با ی پسر؟ تو با اون تو ی خونه زندگی کردی. یعنی...
سرش و تو دستش میگیره.
-آیـــگـو!
قطره اشکم و پاک میکنم.
کثیف؟ بابام بهم گفت کثیفم؟
لبم و گاز میگیرم و زیرلب میگم: بابا من دوستش دارم! من واقعا دوستش دارم.
بابا سمتم میاد، از یقه‌م میگیره و بلندم میکنه.
- خفه شو تهیونگ! میخوای با ی پسر باشی؟ نکنه میخوای برات بچه هم بیاره؟
دستم و روی دستش میزارم تا نوازشش کنم اما دستش و پس میکشه.
مامان بالاخره از جاش بلند میشه و آروم سمتم میاد.
- اون روز... اون روز که اومدم خونه‌ت، روی... گردنت...
دستش و روی گلوش میزاره و من چشم‌هام و میبندم تا وقتی دارم جواب سوالش و میدم نبینمش.
- روی گردنت، کار جیمین بود؟
اشکم از لای پلک بسته‌م بیرون میچکه.
سرم و آروم تکون میدم.
با ضربه‌ی سیلی مامان سرم به چپ متمایل میشه.
هق میزنم و به چهره‌ی سفیدش خیره میشم.
- تو... تو کی انقدر کثیف شدی کیم تهیونگ؟ چطور گذاشتی ی پسر نوازشت کنه؟ ی پسر ببوستت؟ وای خدای من!
سمتش میرم و گوشه‌ی لباسش و تو دستم میگیرم.
- مامان؟ من دست خودم نیست. من فقط دوستش دارم. من نفهمیدم چطور شد، نتونستم جلوی عاشق شدنم و بگیرم. مگه تقصیر منه؟
لباسش و از دستم بیرون میکشه و به زمین خیره میشه.
آروم اشک‌هاش و پاک میکنه و دستش و روی قلبش میزاره.
بابا بازوم و میگیره و عقب هلم میده.
- اون جیمین عوضی کجاس؟
عصبی داد میزنم: بابا! به اون چیزی نگو!
ناباور میخنده.
- تهیونگ؟ تو پسر منی؟
هق میزنم و دستم و مشت میکنم.
- آره بابا منم! کیم تهیونگ! من فقط میخوام خودم باشم. مگه نگفتین خوشبختی من و میخواین؟
سمت مامان میرم و تو صورتش خم میشم.
- ها مامان؟ مگه نگفتی میخوای من خوشبخت شم؟ من با جیمین خوشبختم. من فقط با وجود اون کنارم خوشبخت میشم.
مامان ضربه‌ای به قفسه سینه‌م میزنه.
- با اون؟ خب اون الان کجاست؟ چرا پیشت نیست؟
چی بگم؟ بگم خودم میدونم پشتم نیست؟
زبونم و روی لبم میکشم.
- نمیدونست من میام. اون... خجالت میکشید ازتون.
یکم دروغ که عیبی نداره نه؟
مامان پوزخند میزنه.
- تهیونگ! تو تمام زندگی من و باباتی! این و بدون! ما فقط خوشبختی تو رو میخوایم. اما با جیمین؟ با اینکه پسرید کاری ندارم. اما به این نگاه کن! ببین تو الان تنها داری جلوی پدر و مادرت از عشقت دفاع میکنی. تهیونگ تو میدونی داری با زندگیت چیکار میکنی؟ تو مطمئنی از بودنت با جیمین؟
اشکم و با پشت دستم پاک میکنم و مصمم تو چشم‌هاش خیره میشم.
- مطمئنم!
بابا جلو میاد و دیگه از اون عصبانیت خبری نیست، به جاش غم تموم چهره‌ش و گرفته و باعث میشه قلبم تیر بکشه.
- پس برو! برو و با جیمین بمون اما این و مطمئن باش ی روزی میفهمی اشتباه کردی کیم تهیونگ! اون روز میتونی برگردی پسرم.
آهی میکشه و بغضش میشکنه.
دست مامان و میگیره و سمت آشپزخونه میرن.
دستم و دراز میکنم سمتشون و میون گریه هام اسمشون و صدا میزنم.
دستم و جلوی دهنم میگیرم و آروم با کمری که توان صاف کردنش و ندارم از خونه بیرون میزنم.
سوار ماشین میشم و با سرعت سمت اتوبان میرم.
داد میزنم و گریه میکنم.
من مادر پدرم و الان از دست دادم!
اشک‌هام دیدم و تار کردن اما برام مهم نیست!
دیگه نوازشای پدرم و ندارم، لبخندای مادرم و، خنده هاشون، آغوش گرمشون و ندارم.
من همه چیزم و از دست دادم.
من الان فقط و فقط جیمین و دارم.
_______________________
تهیونگِ من🥺
واقعا خیلی سخته این لحظه!
اینکه ندونی چی و کی و انتخاب کنی.
تهیونگ با از دست دادن خانوادش تقاص عشقش به جیمین و داد:)
ولی تهیونگ واقعا عاشقه... اونقدر عاشق که چشماش کور شده و حقایق و نمیبینه، و این تاریک ترین قسمت عشقه!
.

.

.

ممنونم برای صبرتون لاولیا❤️
بعد از مدت‌ها ی پارت طولانی تقدیم نگاهتون😍✨
.
ووت💜
کامنت🤍

We are just friendsМесто, где живут истории. Откройте их для себя