part38

321 79 80
                                    

سه ماه لعنتی گذشته و من حتی خبری از ته ندارم.
خونه و کافه رو خودم خریدم چون وقتی چند نفر برای دیدن خونه اومدن فهمیدم قصد ته واقعا جدیه، و منم امکان نداشت خونه‌ و کافه‌ای که با هزارتا زحمت با ته خریدمش و با کس دیگه ای شریک شم.
نمیدونم کجاست یا حتی داره چیکار میکنه ولی شدیداً دلم براش تنگ شده.
طی چند سالی که گذشت ما فوقش یک هفته از هم دور میموندیم اما حالا...
من خودم کردم!
میدونم این و اما چاره ای نداشتم.
مامانم طردم میکرد و به بوسان میرفت، و این یعنی همه تو بوسان میفهمیدن من با تهیونگ، با ی پسر تو رابطه‌م!
اونموقع خیلی حرف‌ها پشتم میزدن!
حتی مادرم و لعنت میکردن و با حرفاشون عذابش میدادن!
من نمیتونستم اینارو تحمل کنم، نمیشد!
قهوه‌م و سر میکشم و از جام بلند میشم.
کلید کافه رو از روی جزیره برمیدارم و سمت در میرم.
با دیدن مامان که تو چارچوب در وایساده، وایمیسم.
- چرا بیدار شدی؟
- داری میری کافه؟
- عوم.
در و باز میکنم و کفشم و پام میکنم.
- خوبی؟
پوزخند میزنم.
خوبم؟ نه نیستم.
- خوبم مامان.
- باشه پس، مراقب خودت باش!
در و میبندم و سوار آسانسور میشم.
سرم و به آینه‌ی دیواره‌ی آسانسور  تکیه میدم و نفسم و بیرون فوت میکنم.
مثل تمام این سه ماه، خاطراتم با تهیونگ تو مغزم هجوم میارن و من خسته از این درگیری ذهنی فقط میخوام بخوابم.
بخوابم که مغزم نتونه واسه خودش فکر و خیال کنه.

وارد کافه میشم و مستقیم سمت رختکن میرم.
خودم و روی مبل پرت میکنم و دراز میکشم.
صدای خنده‌های ته تو مغزم پلی میشه و باعث میشه چشم‌هام از حجمِ اشک جمع شده‌ی داخلشون بسوزن!
سرم و تو دستم میگیرم و انگار که دیوونه شدم چون تمام مغزم پر شده از فکر ته!
دارم نابود میشم! من واقعا دارم نابود میشم.
میشینم و آرنجم و روی زانوم میزارم.
به تصویرم توی شیشه‌ی میز خیره میشم.
چشم‌های گود افتاده و ته ریش روی صورتم، لب‌های خشک شده و صورت استخونی لاغرم!
آهی میکشم و سرم و به پشتی مبل تکیه میدم.
قلبم انگار که تیر میکشه و قفسه‌ی سینه‌م انگار پر از آه شده!
نمیدونم چند ساعت میگذره، چند تا مشتری میاد و میره و چند تا از کارکن‌ها من و تو این حال میبینن اما وقتی به خودم میام که گوشیم زنگ میخوره و من با هوای تاریک شده مواجه میشم.
گوشی رو جواب میدم و حتی حال ندارم که بالا بیارمش و بگیرم دم گوشم، پس میزنم روی اسپیکر و چشم‌هام و میبندم.
- داداش؟
- سلام. کاری داری؟
- جیمین بیا بریم نوشیدنی بخوریم، هوم؟
پوزخند میزنم.
- حال ندارم هیونگ!
- باید بیای خب؟ باهات حرف دارم.
پوفی میکشم و گوشی رو قطع میکنم.
از جام بلند میشم و وقتی از رختکن بیرون میزنم چشم‌هام گردمیشن.
صندلی های کافه رو جمع کردن و همه‌ی کارکنا رفتن.
با تعجب به ساعت نگاه میکنم و ۱ شب رو نشونم میده.
از کافه بیرون میامو در و قفل میکنم.
سوار ماشین میشم و سمت آدرسی که جی هون فرستاده حرکت میکنم.

وارد بار میشم و با دیدنش سمتش میرم.
- چطوری؟
- خوب؟ شاید!
لبخندی میزنه و دستش و روی شونه‌م میزاره.
کنارش میشینم و لیوانم و ی سره سر میکشم.
- چرا شاید؟
- چون میدونم خوب نیستم.
- اگه میدونی خوب نیستی چرا درستش نمیکنی؟
پوزخند میزنم.
- چی و درست کنم؟
- حالت و!
سرم و پایین میندازم تا چشم‌های پرم و نبینه.
- حال من و فقط ی نفرمیتونه خوب کنه هیونگ!
- پس چرا اون ی نفر و از دست دادی؟
- از دستش دادم؟ از دستم گرفتنش.
لیوان بعدیم و سر میکشم و از تلخیش گلوم میسوزه.
- کسی نمیتونست از دستت بگیرتش جیمین! تو خودت از دستش دادی.
عصبی سمتش برمیگردم و لیوانم و روی میز میکوبم.
- من؟ چراهیونگ؟ چرا من؟ من نخواستم بره.
- مطمئنی؟
میخوام جوابش و بدم اما صحنه‌ی «برو» گفتنم به ته جلوی چشمم میاد.
- دیدی جیمین؟نمیتونی تکذیبش کنی چون خودِ تو گفتی بره.
اشکم از چشمم سر میخوره و من لیوان بعدی و سر میکشم.
- من... فقط دلم... براش تنگ شده!
اشکام پشت سر هم پایین میریزن و طعمِ تلخِ اشکام با طعمِ گس نوشیدنی‌م مخلوط میشه.
- چرا سعی نمیکنی درستش کنی؟ جیمین من هیچوقت نگاه دردمند تهیونگ و یادم نمیره. بد کردی!
لبم و گاز میگیرم.
- میدونم، اما چطوری درستش کنم هوم؟ وقتی حتی نمیدونم کجاس یا با کیه؟ اصلا حالش خوبه؟ به من فکر میکنه؟ اینا همش رو مغزم رژه میرن هیونگ.
- تو سعی کردی؟
بهش نگاه میکنم و بی حوصله میگم: چی و؟
- سعی کردی پیداش کنی؟ سعی کردی پشتش وایسی؟ سعی کردی برش گردونی؟ الان سه ماهه تمامه هرروز داری لاغرتر میشی، زیر چشمات انقدر تیره شده که انگار مواد مصرف میکنی! چرا یکم عاقلانه تصمیم نمیگیری؟ به جای اینکه خودت و عذاب بدی کسی که حالت و خوب میکنه پیدا کن.
به لیوانم خیره میمونم.
درسته! من تلاش نکردم، من اشتباه کردم.
- میخوام درستش کنم هیونگ! فقط امیدوارم دیر نباشه.
- هیچوقت دیر نیست.
***
عصبی گوشیم و توی آینه پرت میکنم و داد میزنم.
نیست! اون توی هیچ جای این شهر لعنتی نیست!
سرم و تو دستم میگیرم و به زمین خیره میشم.
وکیل عوضیشم چیزی نمیگه!
مامان و باباش که اصلا خبر نداشتن و حتی با دیدنم وانمود کردن من و نمیشناسن!
دوستاش؟ هیچکدوم خبر نداشتن ازش.
اسمش و انقدر گفتم که دیگه شده ورد زبونم.
اصلا حالش خوبه؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
قلبم تیر میکشه وبا شونه‌های خمیده سمت گوشیم میرم و از لای تیکه‌های شکسته‌ی آینه بیرون میکشمش.
صفحه‌ی شکسته‌ش و لمس میکنم و رمزش و میزنم.
وارد گالریم میشم و عکسام و با ته نگاه میکنم.
دلم برای لبخنداش تنگ شده!
برای بوی تنش و بغلش!
پنج ماه شده که شب و روز ندارم.
نمیتونم بخوابم و حالم انقدر بده که چند بار راهی بیمارستان شدم.
نمیدونم شاید دارم تقاص دل شکسته‌ی ته رو پس میدم اما راضی ام هرروزم همین شکلی باشه و فقط تهیونگ و ببینم.
منِ لعنتی دلم داره پر میکشه برای تهیونگ!
________________
نمد چی بگم واقعا🚶🏻‍♀️
هعیییی
.
.
.
تهیونگ کجاس واقعا؟
.
..
...
ووت🤍
کامنت❤️

We are just friendsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora