The...End:)

159 25 32
                                    

سه سال از اون دوران گذشته...
سه سال که دارم عشق و محبت و خوشبختی رو زندگی میکنم!
تو این سه سال همه جوره احتیاط کردیم تا خبر رابطمون به گوش کسی نرسه و فقط دوستای نزدیکمون از این موضوع خبر دارن و حالا...
حالا من نشستم تو آینه خودم و نگاه میکنم.
بزرگ شدم...درد کشیدم...عزیزام و از دست دادم اما حالا حداقل یکی و دارم که همه جوره سعی میکنه خوشحالم کنه.
یکی که برام خانواده‌ای که ولم کردن شده و براش خانواده ای که تنهاش گذاشتن شدم!
الان تو بریتانیاایم.
چرا؟ حدس بزن!
در باز میشه و هون هون و خواهرش میان تو.
-خوبی؟
سرم و تکون میدم و از جام بلند میشم با استرس نگاهشون میکنم.
-فک کنم.
میخندن.
-برو بیرون دیر شد.
از اتاق بیرون میام و وارد سالن اصلی میشم.
پشت در وایمیسم و نفس عمیقی میکشم.
میاد و کنارم وایمیسه.
-آماده ای؟
نگاهش میکنم و چشماش آرامش و به وجودم تزریق میکنه.
-آره!
دستم و میگیره و بوسه ای روش میزنه.
در و باز میکنم و دوشادوش هم راه میریم.
وارد راهرو میشیم و فضای روشنش دلم و شاد میکنه.
با لبخند به آدمایی که اینجان نگاه میکنم.
دوستامون!
با ورودمون دست میزنن و ما با لبخند راه میریم.
-ی دست گل باید برات میگرفتم.حیف شد!
پاش و لگد میکنم.
-دست گل و بده عمت مرتیکه.به چه دردم میخوره؟
میخنده و منم لبخندی میزنم.
به انتهای سالن میرسیم و از دوتا پله‌ی سکو بالا میریم.
پدر با کتاب تو دستش کنارمون وایمیسه.
-همه‌ی ما امروز جمع شدیم تا پیوند دو جوان را جشن بگیریم.
لبخند میزنم. حدستون درست بود؟
-در این مراسم دوستان و اعضای خانواده دو عزیز حضور دارند.آیا کسی اعتراضی داره؟
با غمی که یکباره بهم هجوم میاره تو چشمای ناراحت جیمین خیره میشم.
ما هیچکدوممون خانواده ای نداریم.
سرش و نزدیکم میاره.
-ته من...میخواستم سوپرایزت کنم و باعث خوشحالیت شم! از سه ماه پیش با خانوادت ارتباط گرفتم و سعی کردم راضیشون کنم،خانواده خودمم همینطور و حتی دعوتنامه‌موم رو با بلیط پرواز به اینجا رو هم دادم بهشون اما... نیومدن!
لبم و گاز میگیرم تا گریه نکنم.
-عیبی نداره.عیبی نداره!
-کسی اعتراضی نداره؟پس شروع میکنیم تا سوگند یا...
در ی ضرب باز میشه و همه سمت در برمیگردیم.
تنم یخ میزنه و پاهام میلرزه. قلبم از شدت دلتنگی جمع میشه و اشکام میریزه.
سمت جیمین برمیگردم که اونم چشماش پر شده.
-جیمینا...
لبخندی میزنه و از سکو پایین میایم.
مامان...چقدر اسم غریبی برام میاد!چقدر پیر شدن!
سمتم میاد و بلند گریه میکنه.
محکم بغلش میکنم و بوش و نفس میکشم.
بابا هنوز وایساده و بهم نگاه میکنه. چقد خمیده تر شده!
هق میزنم و دستم و باز میکنم تا بیاد.
سرش و پایین میندازه و میاد سمتم.
-شرمند‌م پسرم!
سعی میکنم گریه‌م و مهار کنم اما نمیتونم و سمت خودم میکشمش.
به جیمین نگاه میکنم که برادر و مادرش و بغل کرده.
چقدر سختی کشیدیم...
چقدر تنها بودیم...
مامان بابا ازم جدامیشن.
مامان با هق هق صحبت میکنه.
-تهیونگا اوما نگرانت بود...ندونستم کجایی دلم طاقت نیاورد میخواستم ببینمت بدونم خوبی حداقل! شبا با عکسایی که رو مجله ها ازت بود خوابیدیم!ببخش مارو پسرم تنهات گذاشتیم!خیلی پشیمونیم مامان!
دستشون و میبوسم و به جیمین نگاه میکنم.
آروم لب میزنم:ممنونم!
.
.
.
مراسم یک ساعت عقب افتاد و تو این یک ساعت کنار خانواده‌هامون بودیم.
اینکه الان اینجان و دورهم نشستیم هنوزم برام ی رویا به نظر میرسه.
جیمین دستم و میگیره و لبخندی میزنه.
-خوبه که لبخندت و میبینم.
-دوست دارم جیمینا!
هون هون داخل اتاق میاد.
-ببخشید مزاحم میشم اما پدر صداش دراومده و میگه میخوام برم.بیاید سوگند و یاد کنید.
بابا از جاش بلند میشه.
-پاشید پسرم پاشید!
مامان جیمین سمتم میاد.
-تهیونگا...من خیلی متاسفم! میخوام گذشته هارو فراموش کنیم خاله! تو که همیشه من و دوست داشتی...بازم دوستم داری؟
لبخندی میزنم و بوسه ای روی گونه‌ش میزنم.
-مگه میشه خاله‌ی به این قشنگی و دوس نداشت؟
میخنده و جعبه ای از کیفش درمیاره.
-این ساعت بابای جیمینه ته ته! میخواستم روز عروسی جیمین بدمش بهش اما حالا...میدمش به تو.فک کنم به دست تو بیشتر بیاد.
میخنده و جیمین اعتراض میکنه.
ساعت و داخل دستم میندازه و عقب میره.
از اتاق خارج میشیم و دوباره روی سکو میریم.‌
اینبار صندلیای مخصوص اعضای خانواده خالی نیست!
پدر شروع میکنه.
-بنا بر اجازه ای که دولت بریتانیا به من داده میتونم شما دومرد را به پیوند هم دربیارم.حالا برای سوگند یاد کردن بعد از من تکرار کنید. من پارک جیمین، تو را
کیم تهیونگ بعنوان همسر قانونی خود بر می گزینم، تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم. در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، درهنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بورزم و تو را ستایش کنم. از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند.
بهم دیگه خیره میشیم و تک تک جملاتی که جیمین میگه باعث میشه قلبم پر از شادی و ارامش و عشق شه.
-حالا نوبت شماست کیم تهیونگ بعد از من تکرار کنید.
همون جملات رو منم میگم.
-آیا یکدیگر رو به عنوان همسر میپذیرید؟
جیمین دستم و فشار میده و لبخندی میزنه.
-بله!
-آیا همدیگر رو به عنوان همسر میپذیرید؟
سرم و برمیگردونم و به خانواده‌هامون نگاه میکنم،چشمای مادرم که اشک شوق توش جمع شده.
دوستام...همه‌ی کسایی که این مدت کنارم بودن.
ب این چند سال فکر میکنم که تمام قلبم برای جیمین بوده!
تو چشماش خیره میشم.
من این مرد و با تموم بدیها و خوبی هاش دوست دارم!
من دیوونه وار عاشقشم.
-بله!
صدای دست جمعیت بلند میشه.
-من شمارو زوج اعلام میکنم.میتونید هم رو ببوسید!
میخندم و جیمین سمتم خم میشه که دستم و روی قفسه‌ی سینه‌ش میزارم.
-جلو مامان بابامون؟
میخنده.
-جلوی همه!
لبش و روی لبم میزاره و بوسه‌ی ریزی میزنه.
از سکو پایین میایم و همه میان سمتمون.
نگاهی به اطرافم میکنم.
الان...اینجا تو ی کشور دیگه و دور از چشم بقیه ما ازدواج کردیم و از امروز حلقه‌هایی دستمونه که مارو بهم پیوند داده!
من کنار کسی هستم که معنی عشق و درونش پیدا کردم و هرلحظه زندگیم بابتش سپاسگذارم!
جیمین دستم و فشار میده.
-به چی فکر میکنی؟
-به تو!
لبخندی میزنه.
-دوست دارم ته ته!
-دوست دارم جیمینا!
____________
باورم نمیشه تموم شد🥹
نمیدونم از کی دارم مینویسمش اما الان که تمومش کردم خیلی ناراحتم...وقتی ی زندگی رو با نوشته هات خلق میکنی حس عجیبی داره اون همه اتفاق و کلمات اون همه جریان مختلف!
خیلی ممنون که تا پایان این فیک همراهیم کردین. امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه و باعث شادی کسی که دوسش دارین بشین!
ی موضوع دیگه ای که قبلا هم گفتم لطفا لطفا تحت قرار گرفتن تو فضا و پست و داستانایی که میبینید برای گرایشتون تصمیم نگیرید و اگر فکر میکنید که جزو خانواده ال جی بی تی هستین حتما تستای روانسناسی انجام بدین و تا مطمئن نشدین هیچ چیز رو قطعی تصور نکنید:)🤍
دلتون شاد3>
پـــایــان:)

We are just friendsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang