Part53

268 33 69
                                    


-تو رو!
چشم‌هام و میبندم و حرکت نمیکنم.
انگار موزیک قطع میشه،انگار دیگه جیمین نیست و منم نیستم.
وارد ی دنیای دیگه ای میشم و تو سکوت فرو میرم.
قلبم رو حس میکنم که میخواد از بدنم فرار کنه و تو هوا از خوشی پرواز کنه.
تنم میلرزه و صدای زجه هایی که پنج سال پیش زدم تو گوشم میپیچه.
من اوار شدم و با تیکه هایی که ازم موند باز خودم و ساختم. دیگه طاقت شکستن ندارم.
اگه بره چی؟ اگه نمونه؟
با ضربه‌ای آرومی که به صورتم میخوره به خودم میام.
-خوبی؟
بهش نگاه میکنم که با نگرانی حالم رو میپرسه.
-تو ی بار ترکم کردی.
-دیگه نمیکنم.
-آدمی که ی بار رفته... راه رفتن و یاد گرفته.
به عقب هولش میدم و خودم و جمع و جور میکنم.
-نمیرم دیگه تهیونگ. من برای تو هستم،همیشه.
-وقتی راه رفتن و بلد باشی بازم میری!
سمت در رستوران میرم.
من کار درست و دارم میکنم. نباید باز باهم باشیم.
میدوعه و جلوی در وایمیسه.
-نرو! تهیونگ به حرفام گوش کن! لطفا!
-مگه تو گوش کردی؟
دستم و میگیره.
-تهیونگا نکن! بزار درستش کنم. بزار حرف بزنیم.
دستم و از دستش بیرون میکشم و میزارم رو سرم.
-حرفت و بزن!
موهاش و بالا میده و به چشم‌هام خیره میشه.
-بعد اینکه وکیلت اومد من همه جا رو دنبالت گشتم.  خیلی خوب رفته بودی که پیدات نکردم. هرجای خونه‌مون و که میدیدم تو جلوی چشمم بودی،وضعیت روحیم انقدری بد شد که حتی مامانم افتاد دنبال اینکه تو رو پیدا کنه! نبودی! هرچقدر گشتم نبودی. عذاب وجدان اینکه بهترین ادم زندگیم و رنجوندم ی طرف، اینکه خودم کاری کردم از دستم بری از ی طرف دیگه.بعد ی مدت من... با خیال تو زندگی کردم تهیونگا. انگار هر روز که پامیشدم میدیدمت و باهات حرف میزدم.مامان که دید اینطوریه... کم کم بردتم پیش روانپزشک! مغزم چون با رفتنت کنار نیومده بود تصویرسازی بودنت و میکرد. بارها خواستم همه چیز و تموم کنم و زندگیم و به اتمام برسونم اما امید دوباره دیدنت مانعم میشد.
میشینه و به در تکیه میده. میخنده.
-انگار دیوونه شده بودم. دیگه کنترلی رو خودم نداشتم. مامان و مقصر میدونستم و دیدنش حالم و بدتر میکرد. دکتر بهش گفت ازم فاصله بگیره و جلوی دیدم نباشه تا وضعیتم بهتر شه. مامان و داداشم رفتن و من موندم با خونه‌ای که هنوز تو رو توش میدیدم. بعضی موقعا به خودم میومدم و میدیدم که نیستی و هرچیزی که جلوی چشمم بود و میشکوندم. بعد باز تو رو میدیدم که داری زخمام و میبندی و نگرانمی،این چرخه همینطوری ادامه داشت و  هرروزم تو مطب میگذشت و شبا برای اینکه نیام خونه تو کوچه ها پرسه میزدم. بعد ی مدت بهتر شدم. دیگه نمیدیدمت اما... هنوز هم نابود بودم. هنوز دلتنگت بودم و از دوریت بی طاقت. ی سری شبا توی اتاقت روی تختت میخوابیدم و خودم و بغل میکردم تا حداقل بتونم عطرت و نفس بکشم. بعد ی مدت دکترم گفت اینطوری هرروز وضعیتم بدتر میشه و بهتره دیگه تو اون خونه نمونم. گفت خودم و مشغول کنم و از گذشتم فاصله بگیرم. ی خونه دیگه گرفتم و مشغول کار شدم. دلم نمیومد خونه خودمون و بفروشم پس مجبور شدم ی آلونکی اجاره کنم تا توش بمونم. از وضعیت اون خونه هم نگم بهتره فقط این و بدون که خیلی داغون و قدیمی بود. شب و روزم و به کار میگذروندم و حتی زیاد غذاهم نمیخوردم ک ی موقع وقت غذا خوردنم یاد تو نیوفتم. بعد ی مدت با هزارتا ترفند خودم و بالا کشیدم و شدم اینی که الان میبینی. بیشتر از چیزی که فکر کنی اذیت شدم تهیونگ. باعثش خودمم میدونم! میخوام این و بهت بگم منی که این همه سر دوری از تو عذاب کشیدم باز نمیرم. کسی که از راهی که رفته متنفره و فراری، باز همون راه و نمیره!
میشینم جلوی پاش و اشکی که از چشمش افتاده رو پاک میکنم.
زبونم بند اومده و از اینهمه دردی که عشقم کشیده قلبم فشرده میشه.
-بیا این بار باهم باشیم و بسازیم تهیونگ. من عاشق تو ام و میدونم تو دوستم داری. میدونم میترسی و دلت ازم شکسته. نمیشه قلبت و دوباره درست کنم اما میتونم بهترش کنم.
به چشم‌های پر شده‌ش نگاه میکنم. من نمیتونم به کس دیگه ای به غیر از جیمین حتی فکر کنم. بارها امتحان کردم و نشد. من دیوونه وار عاشقشم! وقتی اینهمه عاشقشم این ترس و به جونم میخرم. ترس رفتنش و... نموندنش... اطرافیانش...به جونم میخرم!
جلو میرم و لبم و روی لبش میزارم.
روی زانوهاش بلند میشه و من و به عقب خم میکنه.
قلبم باز تند میزنه و بهم یاداوری میکنه که من چقدر عاشق این مَردم!
ازم جدا میشه و موهام و نوازش میکنه.
-دیگه رهات نمیکنم.
سرم و تکون میدم.
-باهام میمونی؟
لبخندی میزنم.
-باهات میمونم.
—————————————
چشم‌هام و اروم باز میکنم و به صورتش خیره میشم.
لبخندی رو لبم میشینه.
الان ارامشی و دارم که پنج سال ازش دور بودم و حسرتش رو میخوردم.
-خیلی دوستم داریا.
-از کی بیداری؟
میخنده و خودش و روم میندازه.
-ازهمون موقعی که بیدار شدی و زل زدی بهم.
میخندم و به کتفش فشار میارم تا از روم بره کنار.
-گمشو اونور مرتیکه گوریل! خجالت نمیکشی با این وزنت میوفتی روم؟
بوسه‌ای‌ روی بینیم میزنه.
-روی تو نیوفتم چیکار کنم؟ برم روی بقیه بیوفتم؟
ضربه‌ی محکمی به کتفش میزنم و روی تخت میندازمش،خودم روش میوفتم و سرم و نزدیک میبرم.
-غلط میکنی روی بقیه بیوفتی! حواست به حرفایی که میزنی باشه پارک جیمین!
میخنده و محکم بغلم میکنه.
گوشیم زنگ میخوره و اسم هون هون نمایان میشه.
-عه هون هونه!
میخوام جواب بدم که گوشی و ازم دور میکنه و تماسش و ریجکت میکنه.
-هون هون چیه دیگه؟ این مرتیکه اسم نداره؟ اصلا بگو ببینم چیکارته انقدر صمیمی اید باهم؟
ریلکس تو بغلش لم میدم.
-اون برادر بزرگ تر منه جیمینا! واقعا برام عزیزه.
-چرا برات عزیزه؟
-مربوط میشه به همون پنج سال پیش!
آغوشش و تنگ تر میکنه.
-من که تعریف کردم برات. تو نمیخوای بگی تو این پنج سال چیکار کردی؟

———————————-
سلام سلام سلااااام بعد سال هاااا😂❤️‍🔥
پارت عاشقانه اوردم دلتون باز شه اصا❤️💋😂

حالا کاری ندارما اما جیمینم خیلی اذیت شد واقعا اینکه بخوای همچین چیزایی و تجربه کنی خیلی عذاب آوره و سخت🚶🏿
اما خوبیش اینه بعد اون همه عذاب بازم باهمن:)
عشقه ها...عشققق:)))))
.
.
ممنون از حمایتتون🩶

We are just friendsWhere stories live. Discover now