part22

468 96 112
                                    

- همین الانشم هر لحظه با یکی‌ای ته. اون شب تو بار کم مونده بود ی پسر غریبه رو ببوسی. الانم که با اینکه سوجون روت چشم داره مشکلی نداری. پس ادعای چی داری؟ خوشت میاد نه؟
اون چطور میتونه این حرف‌هارو درباره‌ی من بزنه؟
اون حق نداره به من بگه هرروز با یکی‌ام وقتی حتی نمیتونم به کسی غیر از خودش فکر کنم.
من هر لحظه بابت اینکه ندارمش دارم عذاب میکشم اما سمت کسی نتونستم برم و باز این حرفارو به من میزنه؟
نمیدونم چطور اما دیگه نمیتونم جلوی قلب شکسته‌م رو بگیرم که یهو دستم بلند میشه و سمت راست صورتش میخوره.
بغضم میترکه و یک قدم عقب میرم.
لعنت به دستم که روی صورت جیمین نشست. لعنت به من... لعنت به همه چی.
هقی میزنم و از کنارش رد میشم.
دستم و میگیره و من و سمت خودش برمیگردونه.
میخوام داد بزنم اما وقتی سنگینی لبش رو روی لبم حس میکنم خفه میشم.
من... و بوسید؟
لبم ر‌و با زبونش خیس میکنه و بوسه‌ی ریزی روی لبم میزنه.
دستش رو دور کمرم محکم‌تر میکنه و دست دیگه‌ش رو داخل موهام میبره.
انگار که زمان وایساده، انگار که هیچ چیزی تو دنیا وجود نداره و فقط منم و جیمین.
تپش قلبم به قدری بالا میره که حس میکنم توی گلوم داره میزنه.
با احساس خفگی دستم رو روی سینه‌ش میزارم و سعی میکنم از خودم دورش کنم.
ازم فغصله میگیره و با چشم‌های خمارش بهم خیره میشه.
چشم‌های... خمارش؟ چشم‌های کی؟
جی... جیمین؟
هینی میکشم و عقب میپرم. الان... جیمین من و بوسید؟ جیمین و من؟ من و جیمین؟ چطور ممکنه؟ خدای من.
- ته؟
آروم سمتم میاد و من عقب میرم.
- ته ته ببخشید خب؟ من... من نتونستم... نمیدونم چرا اینکار و کردم... ببخشید... نباید دوست خودم و میبوسیدم.
دستش رو پشت گردنش میکشه.
- واقعا شرمنده‌م.
شرمنده‌س؟ اسگله؟ من از خدام بوده... من...
نیشخندی میزنم و جلو میرم.
دستم رو پشت گردن جیمین میندازم و محکم لب‌هاش رو میبوسم.
شوک زده مکث میکنه اما بعد اونم بغلم میکنه و به لب‌های هم بوسه میزنیم.
من به خواسته‌م رسیدم... من... خدایا!
از هم جدا میشیم و پیشونی‌هامون رو به هم تکیه میدیم.
- ته... دوست دارم!
دست‌هام؟ نه نه... کل بدنم میلرزه.
اینهمه شوک یهویی واس قلبم زیادیه.
انگار که زانوم خالی میکنه و سریع به کت جیمین چنگ میزنم‌
دستش رو دورم محکم‌تر میکنه و کنار گوشم لب میزنه: نمیدونم حست بهم چیه... نمیدونم الان تو چه موقعیتی هستیم و نمیدونم اصلا چیکار میکنم فقط بیا باهم باشیم!
میخندم. بلند میخندم و محکم بغلش میکنم.
من دیوونه وار عاشقشم... تمام زندگی من تو جیمین خلاصه میشه.
من عاشقشم.
***
جلوی در نگه میداره و سمتم برمیگرده.
- ته ته؟
با لبخند بزرگم بهش نگاه میکنم.
- برمیگردی؟
- برمیگردم.
- منتظرم.
سرم رو تکون میدم و از ماشین پیاده میشم. با دو سمت در میرم و خودم و داخل خونه میندازم.
دستم و روی قلبم میزارم و نفس های عمیق میکشم.
انگار رویاست. انگار الانه که از خواب پاشم و ببینم همه چیز فقط خواب بوده.
دستم و روی لبم که گزگز میکنه میزارم.
تو رویا که آدم درد و حس نمیکنه.
یعنی... واقعا... من و جیمین کیس رفتیم؟
میخندم و بالا پایین میپرم.
سمت اتاقم میرم و با عجله لباس‌هام و توی چمدونم میندازم.
از کشوم برگه‌ای بیرون میکشم و با خودکار روی میز، داخلش مینویسم: مامان بابا سلام ببخشید که خونه نیستم. من با جیمین برگشتم خونه‌مون. میام حتما بهتون سر میزنم. دوستون دارم.
برگه رو روی میز میزارم و دسته‌ی چمدونم رو میگیرم.
نفس عمیقی میکشم و از خونه بیرون میزنم.
جیمین به ماشینش تکیه داده و تو فکره.
آروم سمتش میرم.
- صندوق و بزن!
سرش رو تکون میده و صندوق رو میزنه.
چمدونم رو داخل صندوق میزارم و سوار ماشین میشم.
جیمین هم سوار میشه و راه میوفته.
الان ما چی شدیم؟ الان رلیم؟ یعنی الان اون دوست پسرمه؟ واقعنی؟ خب نه. ی بوسه دلیل نمیشه دوست پسرم بشه.
ولی خب... الان چی‌ایم ما؟

آروم وارد خونه میشم و نفس عمیقی میکشم.
نگاهم رو دور تا درو خونه‌ی سرد میچرخونم.
- روح نداره نه؟ تو با رفتنت روح خونه‌ رو هم بردی.
سمت جیمین برمیگردم و لبخند میزنم.
- من برگشتم.
لبخندی میزنه.
- آره... تو برگشتی.
سمت اتاقم میرم و چمدونم رو گوشه‌ی اتاق میزارم.
به تختم نگاه میکنم و خمیازه‌ای میکشم.
خودم رو روی تخت پرت میکنم و کمربندم رو باز میکنم و زمین میندازم.
چشم‌هام و میبندم و نفس‌های عمیق میکشم.
شدیدا خوابم میاد.
سرم سنگین میشه و دارم تو دنیای خواب فرو میرم که یهو حلقه شدن دستی رو دور کمرم حس میکنم.
هینی میکشم و از جا میپرم.
به جیمین که کنارم دراز کشیده نگاه میکنم.
- ا... اینجا چیکار میکنی؟
میخنده.
- نکنه انتظار داری جدا از هم بخوابیم؟
چشم‌هام گرد میشن.
- یااا... برو... تو اتاق خودت!
دستم و میکشه و من رو تو بغل خودش میندازه.
- از این به بعد هر لحظه‌مون کنار همه. حتی موقع خواب.
با ذوق لبم رو گاز میگیرم و لبخند محوی میزنم.
آروم دستم و دور کمرش میندازم.
نفس عمیقی میکشه و بوسه‌ای روی سرم میزنه.
آروم چشم‌هام و میبندم و سعی میکنم بخوابم اما مگه میشه؟
نمیدونم چقدر میگذره و وقتی دارم به چهره‌ی غرق در خوابش نگاه میکنم، خوابم میبره.
***
میخوام غلت بزنم اما چیزی روی بدنم سنگینی میکنه.
عصبی چشم‌هام و باز میکنم و جلوی چشم‌هام فقط موعه.
گیج دستم و داخل موهای جلوی چشمم میبرم.
سرم و کمی خم میکنم.
جیمین؟ روی منه؟ اوه.
با یاداوری دیشب میخندم و محکم دستم و دورش میندازم.
درسته نفس‌هام به سختی بالا میاد ولی مگه مهمه وقتی تمام زندگیم تو بغلمه؟
نور توی اتاقم پخش شده و صدای گنجشک‌ها تو گوشم میپیچه.
چقدر آرامش دارم.
یعنی از این بعد هر روز صبحم اینطوریه؟ با حضور جیمین؟
تکونی میخوره و من سریع چشم‌هام و میبندم.
خمیازه‌ای میکشه و انگار وقتی میبینه رو منه سریع کنار میکشه.
نفس‌هاش رو نزدیک صورتم حس میکنم.
بوسه‌ای روی پیشونیم میزنه.
- فرشته‌ی من.
میخندم و چشم‌هام و باز میکنم.
- توله سگ بیدار بودی؟
سرم رو تکون میدم.
بوسه‌ای روی نوک بینیم میزنه.
- یعنی هر روز صبحمون قراره انقدر دوست داشتنی باشه؟
چشم‌هام و میبندم و لبم رو‌ داخل دهنم میکشم.
نفس عمیقی میکشم و میگم: آره.
بوسه‌ای زیر گلوم میزنه.
با خجالت ریز میخندم و صورتم رو با دستم میپوشونم.
- یااا تو چرا انقدر راحتی؟
بلند میخنده.
- نمیدونم شاید چون خیلی دوستت دارم.
______________________
چقدر این جیمین پرروعه😂
تهیونگ چه کیوت خجالت میکشه🥺
وای خدا این دوتا چقدر صاااافتن😍😂

We are just friendsWhere stories live. Discover now