part47

350 57 111
                                        

بعد رفتن هون منم از اتاق استراحت بیرون میزنم و سمت آسانسور میرم.
وارد آسانسور میشم و دکمه طبقه ۱۴ و میزنم.
قبل اینکه در بسته شه دستی لای در قرار میگیره.
از شانس قشنگ و همیشه ریدمانم جیمین وارد اسانسور میشه.
با دیدنم لبخندی میزنه و کنارم قرار میگیره.
- میبینی؟ اصلا قسمته همش هم و ببینیم. سرنوشته!
دهنم و کج میکنم.
- آره و سرنوشت مردیست به اسم جیمین که خودش و به زور تو شرکت جا کرد.
میخنده.
- منت گذاشتم سر شرکتتون دیوونه چی میگی؟
لبم و گاز میگیرم تا نخندم. نگا چقدر پرروعه...
- بخند ته ته!
- چی میگی؟
رو به روم قرار میگیره و دستش و پشت سرم به آینه تکیه میده.
- من میفهمم داری خنده‌ت و قورت میدی... من خیلی خوب میشناسمت تهیونگ!
از این همه جذابیتش نفسم داره بند میاد که برای اولین بار تو کل زندگیم شانس بهم رو میاره و در آسانسور باز میشه.
ضربه ای به تخت سینه‌ش میزنم و اونور پرتش میکنم.
- آخ
زیرلب میگم: زهرمار.
از آسانسور بیرون میام که اونم کنارم حرکت میکنه.
- ای بابا. برو پی کارت دیگه. چیه دنبال من راه افتادی؟
دستاش و تو جیبش میکنه و هیچی نمیگه.
- چیه مثل ماست ساکت شدی هیچی نمیگی؟ بای بای کن ببینیم.
بهش چشم غره ای میرم.
همونطور که داریم سمت بچه ها میریم میخنده.
نگا هیچی نمیگه انگار لاله.
پوفی میکشم و وقتی به بچه ها میرسیم یهو همه از جاشون بلند میشن.
رو به لی شین یکی از بچه های گریم میگم: ببخشید دیر شد منتظرم موندین؟
سرش و بالا میندازه و بی توجه به من سمت جیمین میرن.
- اوه اقای پارک ایکاش یکم زودتر میومدین خیلی منتظرتون بودیم.
جیمین بلند میخنده و به من چشمکی میزنه.
من؟ هیچی دیگه ضایع شدم!
خیلی ریز میپیچم و روی صندلی مخصوصم میشینم.
از اسانسور تا اینجا کل مسیر و بهش غر زدم که دنبالم راه افتاده درحالی که اصلا دنبال من نبود.
پوفی میکشم.
چه بد ضایع شدما. وای خدا!
ضربه ای به پیشونیم میزنم.
گریمورم میاد و همونطور که بِراش و برمیداره میگه: سلام تهیونگ شی. حالت چطوره؟
میخوام بگم شیریه اما حفظ ظاهر میکنم و لبخند فیکی میزنم.
- عالی.
- خب پس چشم‌هاتون و ببندید که شروع کنیم.
نفس عمیقی میکشم و چشم‌هام و میبندم.
حدود یک ساعت بعد که موهامم تموم میشه از جام بلند میشم و کمرم و خم و راست میکنم تا قلنجش بشکنه.
استایلیست سمتم میاد و من و دنبال خودش میکشونه.
کت مشکی رنگی و سمتم میگیره.
- فکر کنم همینه.
رو به یکی از دستیاراش میگه: ست کت پارک شی اینه درسته؟
با تعجب بهش نگاه میکنم.
- چی؟
وقتی دستیارش سرش و تکون میده من و سمت پرو هول میده.
- زود باش تهیونگ دیره!
بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم من و داخل پرت میکنه و در و میبنده.
چند ضربه به در میزنه و بلند میگه: یک دقیقه وقت داری تا بپوشیش!
مات و مبهوت لباس و بالا میگیرم و نگاهش میکنم. ی کت عادی به نظر میاد.
شونه‌م و بالا میندازم و بدون اینکه موهام خراب شه لباسام و عوض میکنم.
از پرو بیرون میام.
- چی شده؟ گفتی این کت چیه؟
بدون اینکه جوابم و بده سمت محل عکاسی هولم میده.
- خیلی دیره کیم تهیونگ سوال نپرس!
پوفی میکشم و با سردردی که بهم هجوم میاره حرکت میکنم.
با رسیدن به محل عکاسی و دیدن جیمین و سوجه به معنای واقعی کلمه«««پشمام»»» میریزن.
- چه خبره؟
سو جه با دیدنم سمتم میاد و میخنده.
- اوه تهیونگ جانم چند روزی میشه ندیدمت. خوبی؟
اخم میکنم.
- این لباس چیه پوشیدی؟ چه خبره؟
به جیمین نگاه میکنم که دست‌هاش و داخل جیبش برده و داره با نیشخند نگاهم میکنه. با دست بهش اشاره میکنم.
- آقای پارک چرا اومدن؟
سوجه دستش و دور بازوم حلقه میکنه و سمت پرده‌ی نقره ای رنگی که مخصوص عکاسیه میریم.
- عزیزم برای خبر شراکت جدید باید عکس میگرفتیم. ببخشید که یهویی شد اخه جیمین یهو تصمیم گرفت که امروز باشه.
نفس عمیق و پشت سرهم میکشم تا داد نزنم.
- یعنی سه تایی قراره عکس بگیریم؟
- آره دیگه عزیزم. باید سهام دارای شرکت تو عکس مجله باشن.
لبم و داخل دهنم میکشم.
عکس من همراه جیمین چاپ شه؟ اگه خانواده‌م ببینن چی؟ درسته باهاشون در ارتباط نیستم اما خب... میدونم باعث ناراحتیشون میشه.
جدا از این موضوع اگه خانواده جیمین ببینن چی؟ به هیچ وجه نمیخوام بعد از حرفایی که مامانش بارم کرد کنار جیمین ببینتم و باز فکر کنه که میخوام پسرش و از راه به در کنم.
با یاداوری اون شب لعنتی دست‌هام میلرزن.
دست سو جه رو از بازوم پس میزنم و عقب میرم.
- نه.
بدون نگاه کردن به کسی از سالن عکاسی بیرون میزنم و سمت روف گاردن میرم.
وقتی میرسم بالا، روی لبه‌ی  ساختمون(جان پناه) میشینم و نفسای عمیق میکشم.
نمیخوام... نمیخوام دوباره به روزای قدیم برگردم. دوباره نمیخوام اون حرفارو بشنوم.
قلب شکسته‌ی من... تازه داره بهتر میشه. خدای من!
- این بچه بازیا چیه؟
عصبی به اون که بازم دنبالم اومده نگاه میکنم.
- برای چی اومدی؟ چی میخوای از جون من؟
رو به روم وایمیسه.
- برای چی نمیای مثل بچه آدم عکسمون و بگیریم؟ الان دلیلت برای این که اونجارو ترک کردی چیه؟
ازجام بلند میشم و تخت سینه‌ش میکوبم.
- دلیل؟ دلیل؟ دلیل من تو عوضی ای! که چی؟ اومدی که چی بشه؟ چرا باید با تو عکسی و بگیرم که قراره همه جا پخش شه؟
اونم مثل من صداش و بالا میبره.
- مشکلش چیه تهیونگ؟
پوزخند میزنم.
- مشکلش تویی چرا نمیفهمی؟ من دیگه طاقت شنیدن حرفایی و ندارم که نابودم کنه جیمین! اگه این عکسا چاپ شه نمیخوام دوباره خانوادت برام دردسر شن! فهمیدی؟ نمیخوام مامانت بیاد بگه پسر آشغال و ترسوش و از راه به در کردم. من قلبم طاقت دوباره شکستن و نــــــــــداره!
وقتی فقط نگاهم میکنه پوزخند میزنم و با تنه ای که بهش میزنم از کنارش رد میشم.
گوشه‌ی دیگه ای میرم و نفس‌های پشت سر هم میکشم.
- تهیونگ؟
چشم‌هام و میبندم.
- میشه بری؟
- تهیونگا؟
چشم‌هام و روی هم فشار میدم.
دلم براش تنگ شده. دل لعنتی احمقم براش تنگ شده!!!
- برو! لطفا!
- تهیونگا ببین من و!
دستای لرزونم و دور میله‌‌ی نرده‌های جان پناه مشت میکنم.
- خواهش میکنم ازت. فقط برو!
بازوم و تو دستش میگیره و من و برمیگردونه.
چشم‌هام هنوزم بسته‌س. چون نمیخوام با باز شدن پلکام اشکام سرازیر بشن.
- تهیونگ من خیلی اشتباه کردم. میدونم هم خودم هم اطرافیانم بهت خیلی آسیب زدیم. هیچ توجیحی برای اون زمان ندارم جز اینکه احمق بودم. الان اومدم تا درستش کنم، تا کنارت باشم. چه تو قبول کنی چه نکنی من همیشه کنارتم. الانم که اومدم سمتت مطمئن باش هر تاوانی که داشته باشه رو قبول کردم. اگه همین الان مامانم بیاد جلو بهش میگم که تو رو از اعماق قلبم دوستت دارم. دیگه برام چیزی مهم نیس به غیر از تو فهمیدی؟ من بدون تو زندگی نمیکردم تهیونگ!  میدونم بخشیدن من سخته... اما حداقل بهم ی فرصت بده. فرصت بده تا دوستت داشته باشم. تا برات عاشقی کنم!
بوسه‌ای روی دستم میزنه و من تمام تنم میلرزه.
عطرش محو میشه و از صدای قدم هاش میفهمم که دور شده ازم.
آروم چشم‌هام و باز میکنم و وقتی از نبودش مطمئن میشم... روی زمین میشینم و سعی میکنم اشکام و مهار کنم.
نمیدونم چیکار کنم. احساسات گذشته‌م دوباره فوران کردن، قلب شکسته‌م با اینکه تیکه تیکه شد بازم خودِ داغونش و کشون کشون سمت جیمین میبره و من؟ گمراهم!
مغزم میگه سرد باش، جدی باش و فاصله بگیر! غریبه باش! اما نمیدونم چرا تا میخوام به حرفش گوش کنم یهو قلب زبون نفهمم خودش و میندازه جلو!
نفس عمیقی میکشم و دستم و به دیوار میگیرم تا بلند شم.
میخوام باهاش باشم. میخوام لحظه های قشنگی که میتونیم باهم داشته باشیم و هدر ندم اما... گاهی وقتا نباید بخشید نباید گذشت، میترسم! میترسم از اینکه دوباره قلبم تیکه تیکه شه!
نمیدونم حرفای جیمین راسته یا نه؟ نمیدونم میخواد باهام بازی کنه یا نه؟ اما اگه جیمین قراره با من بازی کنه... پس میدونید چیه؟ منم از این به بعد میخوام بازی کنم!
از روف گاردن بیرون میزنم و سوار اسانسور میشم.
دکمه طبقه عکاسی و میزنم و تو آینه موهام و مرتب میکنم.
زیر چشمام و پاک میکنم و خاک لباسام و میتکونم.
با باز شدن در اسانسور بدون اینکه به کسی نگاه کنم سمت محل عکاسی میرم.
سو جه روی صندلی نشسته و پاهاش و تکون میده. جیمین سرش و داخل دست‌هاش گرفته و با اخم به زمین خیره شده و بقیه هم دارن ریز ریز پچ پچ میکنن، البته که موضوع بحثشونم قطعا منم!
- من آماده ام!
همه با تعجب بهم خیره میشن.
سوجه با خوشحالی از جاش بلند میشه و سمتم میاد.
- اوه عزیزدلم، اومدی؟
لبخند نصفه نیمه ای که شبیه به پوزخنده میزنم و سمت پرده عکاسی میرم.
عکاس میگه تا سوجه بین ما قرار بگیره و من و جیمین هم دو طرفش وایسیم!
نگاه های زیرچشمی جیمین و حس میکنم و باعث میشه پوزخندی بزنم.
نگاهم و خمار میکنم و به دوربین خیره میشم.
از این به بعد... کسی که جیمین و دیوونه میکنه... منم!
صدای کلیک دوربین عکاسی تو گوشم میپیچه و من لبخندم پررنگ تر میشه!

We are just friendsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin