part4

674 125 17
                                        

جلوی در وایمیسم و دست‌های لرزونم و سمت زنگ میبرم.
- بله؟
صدام که از گریه گرفته رو صاف میکنم.
- تهیونگم اوما.
در به سرعت باز میشه و مامان با چهره‌ای خوشحال جلوی دیدم ظاهر میشه.
- ته ته کوچولوم.
بغلش میکنم و صورتم رو توی گودی گردنش میبرم و عمیق بو میکشم.
بغضم سنگین تر میشه و یهو میزنم زیر گریه.
- اوه پسرم؟ چیشده؟ خوبی؟ برای جیمین اتفاقی افتاده؟
ازم فاصله میگیره و دستش رو روی صورتم میکشه.
- بیا تو. چته آخه؟
وارد راهرو میشیم و بعد مامان در خونه رو باز میکنه.
پدرم که درحال غذا خوردنه با دیدنم سریع از جاش بلند میشه و سمتم میاد.
- تهیونگا! چی‌شده؟
محکم بغلش میکنم و میخوام مثل بچگی‌هام که وقتی با جیمین دعوا میکردم، سرم رو ناز میکرد بگه: هیس! شماها دوستین، هیچوقت دل هم و نمیشکنین.
دلم شکست بابا. دلم شکست.
بلند هق میزنم و دستم رو دور بابا محکم تر میکنم.
- چرا گریه میکنی؟
لبم رو گاز میگیرم و از بابا جدا میشم.
- هی...هیچی آپا فقط دلم... براتون تنگ شده بود.
دروغ که حناق نیست گیر کنه تو گلو. چطوری بگم عاشق‌ دوستم شدم و اون من و...
آی خدا حتی وقتی بهش فکر میکنم قلبم درد میگیره‌.
***
روی تختم دراز کشیدم و به اتاق قدیمی‌م نگاه میکنم.
روزی که داشتم از اینجا میرفتم چقدر خوشحال بودم. اونموقع جیمین فقط دوستم بود. اونموقع عاشقش نبودم، نمیدونم شاید هم بودم.
(فلش بک)
در و میبندم و سریع سمت جیمین برمیگردم.
- وای پسر باورم نمیشه. بالاخره پیدا کردیم.
با خوشحالی میخندیم و دست میزنیم.
- معلومه که من پیدا میکنم ته ته. یک ماه تمام دارم میگردم تا ی خونه خوب پیدا کنم.
میخندم و انگشت شصتم رو بالا میگیرم.
- لایک داری مَرد.
میخنده و منم لبخندی میزنم.
- خب ته من وسایلم و جمع کردم. تو هم جمع کن که تا چند روز آینده بریم خونه‌مون.
از کلمه « خونمون» قلبم پر از شوق میشه اما با یاداوری رفتنمون از اینجا بغضم میگیره.
مثل همیشه جیمین با دیدن چونه‌ی لرزونم سمتم میاد و بغلم میکنه.
سرم رو روی قفسه سینه‌ی پهنش میزارم و نفس‌های عمیق میکشم.
همیشه آغوشش برام آرامش بخشه
( پایان فلش بک)
من... نزاشتم جلوی در بغلم کنه. برای اولین بار آغوشش رو پس زدم. شاید به خاطر همونه که تنم میلرزه و سردمه.
- جیمینا! دلم برات تنگ شده.
بغض میکنم و تو خودم جمع میشم.
شاید فقط چند ساعت گذشته باشه اما این چند ساعت برای منی که تمام لحظه‌های زندگیم با جیمین بوده زیادیه. خیلی هم زیادیه.
با یاداوری حرفاش محکم چشم‌هام و میبندم.
اون پسری که تو صورتم داد زد و من و از خودش دور کرد جیمینِ من نبود. نبود...
***
ی چشمم و باز میکنم، دستم و دراز میکنم و تلفن رو از روی پاتختی برمیدارم.
تلفن رو جواب میدم و کنار گوشم میزارم.
- بله؟
- سلام رئیس کیم. ما جلوی در کافه موندیم. در رو باز نمیکنین؟
سراسیمه سرجام میشینم و ضربه‌ای به پیشونیم میزنم.
- اوه جانگ من تو کافه نیستم.
- جناب کیم میشه لطفا عجله کنین بیاین کافه؟ ما کلید نداریم پس چطوری بریم داخل؟
از جام بلند میشم و گوشی رو بین کتف و گوشم نگه میدارم، همونطور که شلوارم رو عوض میکنم میگم: باشه باشه الان میام.
گوشی رو قطع میکنم ،سریع تیشرت خونگی‌م رو با لباس و پالتوم میپوشم و از اتاقم بیرون میزنم.
- صبح بخیر ته.
بوسه‌ای روی پیشونی مادرم که روی مبل نشسته میزنم و با عجله سمت در میرم.
- صبح بخیر اوما.
- چرا انقدر عجله داری؟
- دیرم شده. باید برم کافه.
- با ماشین پدرت برو.
سرم رو تکون میدوم و سوییچ رو از جاکلیدی برمیدارم و ازخونه بیرون میزنم.
سوار ماشین میشم و با بیشترین سرعت سمت کافه میرم.
جلوی کافه پارک میکنم و به کارمندا که همشون از سرما قرمز شدن شرمنده نگاهشون میکنم.
سمتشون میرم.
- اوه. سلام متاسفم. برید داخل.
در و با کلیدم باز میکنم و وایمیسم تا همه داخل بشن.
- جانگ؟
- بله رئیس؟
- پس آقای پارک کوشن؟ مگه نباید اون در و باز میکرد؟
سرش رو تکون میده.
- بله ولی هرچقدر زنگ زدم جواب ندادن منم با شما تماس گرفتم.
سرم رو تکون میدم و سمت رختکن میرم.
حتما خواب مونده. لبخند تلخی میزنم.
من همیشه بیدارش میکردم.
اهی میکشم و پالتوم رو روی چوب لباسی آویزون میکنم.
پیشبند نمیبندم چون امروز اصلا حوصله سر و کله زدن با مشتری ها رو ندارم.
پشت پیشخون میشینم و برای خودم چای میریزم.
همونطوری که به بخار چای خیره‌م آهنگی رو زیرلب زمزمه میکنم‌.
***
|Jimin|
با تیری که پام میکشه از خواب میپرم و به اطرافم نگاه میکنم.
- اوه لعنتی.
در هنوز بازه و سرمای داخل خونه. غیرقابل تحمله.
نشسته و به دیوار تکیه داده خوابم برده و گردنم به طرز وحشتناکی درد میکنه.
دستم رو به دیوار میگیرم و آروم از جام بلند میشم.
صدای ترق ترق استخونام بهم حالی میکنن که دهنم سرویسه.
در رو میبندم، سمت دسشویی میرم و به صورتم آبی میزنم.
صورتم مثل برف سفید شده و لب‌هام بی رنگ شدن.
پوفی میکشم و از دستشویی بیرون میام.
صورتم رو خشک میکنم و گوشیم رو از روی میز برمیدارم.
با دیدن 5 میسکال از جانگ نفسم رو با حرص بیرون فوت میکنم.
بی حوصله لباس‌هام رو عوض میکنم و سمت کافه راه میوفتم.
***
از پشت در شیشه‌ای به چهره‌ی گرفته‌ش خیره میشم.
من چطور دلم اومد دل این فرشته رو بشکنم؟
فحشی به خودم میدم و وارد کافه میشم.
میخواد سرش رو بالا بیاره اما مکث میکنه و دوباره به چای‌ش خیره میشه.
بوی عطرم و شناخت، لبخندی میزنم.
رو به روی پیشخون میرم و صداش میزنم.
- ته؟
سرش رو بالا میاره و اخم میکنه، به چشم‌هام نگاه نمیکنه و همین شدیدا ناراحتم میکنه.
- ته چرا نگاهم نمیکنی؟
- آقای پارک بهتره از این به بعد حواستون به گوشیتون باشه. یا اگر نمیتونین مسئولیت باز کردن کافه رو به کس دیگه‌ای بدین.
از لحن سردش وجودم یخ میزنه و دست‌هام میلرزن.
ناباور زمزمه میکنم: آقای پارک؟
پوزخندی میزنه و چای‌اش رو هم میزنه.
سمت رختکن میرم و لباس‌هام رو عوض میکنم. پیشبند رو دور کمرم میبندم و از رختکن بیرون میزنم.
روی صندلی جلوی پیشخون میشینم و به ته خیره میشم.
موهاش همیشه انقدر خوشگل بوده؟ موهاش و کاری کرده؟ چرا انقدر بهش میاد؟
- مشکلی پیش اومده؟
سریع نگاهم رو ازش میگیرم و سرم رو بالا میندازم.
من ته مهربون خودم و میخوام.
اخمی میکنم و با پام روی زمین ضرب میگیرم.
با زنگ خوردن گوشیم، از جیب شلوارم بیرون میکشمش و نگاهی به صفحه‌ش میکنم.
« چسب»
پوفی میکشم و دکمه اتصال و لمس میکنم.
- سلام جیمینی خوبی عزیزم؟
صورتم رو از لحن پر عشوه‌ش جمع میکنم.
- کاری داری هانا؟
متعجب میگه: آااا جیمینی مگه باید کاری داشته باشم بهت زنگ بزنم؟ فقط دلم برات تنگ شده بود نگرانت بودم.
چرا انقدر چندش حرف میزنه؟
- اوکی بای.
گوشی رو قطع میکنم و از کار خودم خرکیف میشم.
دختره‌ی آویزون.
زنگوله بالای در به صدا در میاد و ی اکیپ دختر پسر وارد میشن و رو بزرگترین میز میشینن.
صدای خنده‌هاشون سریع تو کافه میپیچه.
سرم رو تو دستم میگیرم.
سرفه‌ای میکنم.
- فاک.
حتما دیشب سرما خوردم.
از جام بلند میشم و منو رو از روی میز برمیدارم.
سمت میزشون میرم و منو رو دستشون میدم.
بعد از ثبت سفارششون سمت ته برمیگردم اما با دیدن پسر ریزه‌میزه‌ی جذاب و کیوتی که جلوی پیشخون وایساده اخم‌هام تو هم میرن.
سریع سمتشون میرم و ایپد رو سمت ته میگیرم.
- سفارش میز شماره۶.
سرش رو تکون میده و همونطور که با پسر حرف میزنه توی کامپیوتر سفارششون رو ثبت میکنه.
- خب شما چند تا قهوه میخواستین؟
پسر لبخندی میزنه.
- قبلا ی دونه میخواستم اما خوشحال میشم شماهم همراهیم کنین.
غلط میکنی خوشحال میشی.
زیرلب نچ نچی میکنم. ملت چه پررو شدن.
- ته قهوه دوست نداره.
پسر سمتم برمیگرده و یک تای ابروش رو بالا میندازه.
سرم رو براش تکون میدم و چشم غره‌ای بهش میرم.
به ته نگاه میکنم که با تعجب بهم خیره شده.
- جانم ته؟
دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه اما پشیمون میشه و سمت پسر برمیگرده.
- حتما تو ی فرصت دیگه همراهیتون میکنم.
پسر لبخندی میزنه و دستش رو توی جیب شلوار جینش میبره.
کارتی رو بیرون میاره و سمت ته میگیره.
- باعث سعادتمه. این هم کارتمه. برای فُرصتِ دیگه.
چشمکی به ته میزنه. پولی رو روی پیشخون میزاره و بعد از برداشتن قهوه‌ش که جکیونگ یکی از گارسونا روی میز گذاشته بود، از کافه خارج میشه.
با دهن باز به کارتی که تو دست ته خیره میشم.
ته لبخندی میزنه و کارت و روی میز میزاره.
عصبی پام رو تکون میدم.
چه خوبم بلده لاس بزنه.
دوباره مشتری وارد کافه میشه.
با حرص میگم: خودت برو سفارششون و بگیر آقای کیم. من حوصله ندارم.
چشم غره‌ای بهم میره و از پشت پیشخون خارج میشه.
پشت پیشخون میرم و به چای دست نخورده ته خیره میشم که هنوز ازش بخار بلند میشه.
نگاهم به کارت همون پسر که کنار چایِ کشیده میشه.
با فکری که به سرم میزنه نیشخندی میزنم.
بیخیال جیمین. مگه بچه‌ای؟ به من چه اصلا.
گلوم رو صاف میکنم و به سقف خیره میشم.
پسره خیلی نچسب بود.
دستم رو به چای میزنم و چای مستقیم چپه میشه روی کارت.
نوشته‌های با جوهر روی کارت پخش میشن و من نیشخندم پررنگ تر میشه.
- هی چیکار میکنی؟
ته سریع سمت لیوان میاد و لیوان چای رو صاف میکنه.
- دستم خورد.
تنه‌ای بهش میزنم و سفارش‌هارو از روی میز برمیدارم و سمت مشتری‌ها میرم.
__________
جیمینی داره حسودی میکنه خودش نمیفهمه😂❤️

We are just friendsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora