[jimin]
لبخندی به چهرهی عبوسش میزنم.
- هی کیم تهیونگ!
- حرفت و بزن!
زیرزیرکی میخندم.
- خوبی؟
پوزخند میزنه و بدون اینکه نگاهم کنه میگه: مگه مهمه؟
سرم و خم میکنم و تو چشمهاش خیره میشم.
- بیشتر از هر چیزی.
پوزخندش به لبخند محوی تبدیل میشه.
سرفه مصلحتی میکنه و با دستش کنارم میزنه.
- برو اونور، دارم فیلم میبینم!
پوفی میکشم.
- ته، به من چه که زنه دخترش و بهم معرفی کرد؟
- میتونستی بگی دوست پسر دارم.
پوزخند میزنم.
- اها. بعدش تو میومدی بگی دوست پسرمی؟
اخم میکنه.
- معلومه که آره.
ناباور بهش خیره میشم.
- جدی میگی الان؟ واقعا روت میشه بگی دوست پسرمی؟
تو جاش جا به جا میشه.
- یعن... یعنی چی جیمین؟
خم میشم و دستهام و تو هم قفل میکنم.
- تهیونگ عزیزم من و تو جفتمون پسریم. اینکه بقیه از رابطهمون بفهمن خوب نیست.
نگاه غم زدهش باعث میشه از گفتن حرفم لحظهای تردید کنم.
اما خب... بالاخره باید حقیقت و درک کنه.
- متوجه منظورم هستی؟
- یعنی میگی از اینکه باهمیم خجالت میکشی؟
لبم و تر میکنم و دستهام و تو هوا تکون میدم.
- نه نه اصلا. فقط از اینکه بقیه بفهمن...
- خجالت میکشی.
لبهام رو داخل دهنم میکشم.
از جاش بلند میشه:
- میدونی؟ مشکلی نیس. سعی میکنم بفهممت.
لبخندی میزنم.
- مرسی عزیزم.
لبخند فیکی میزنه و سمت اتاق خواب میره.
- خواستی بخوابی تلویزیون و یادت نره خاموش کنی!
سرم و تکون میدم.
- منم دارم میام.
تلویزیون و خاموش میکنم و وارد اتاق میشم.
ته پشت به در گوشهی تخت خوابیده و پتو رو تا نصف صورتش بالا کشیده.
آهی میکشم و لباسم رو در میارم.
برق و خاموش میکنم و روی تخت میخزم.
- ته ته؟
- هوم؟
- قهری؟
- نه.
- قهری!
- نه جیمین. قهر نیستم.
- پس چرا بهم نمیگی جیمینا؟
آروم میخنده و سمتم برمیگرده.
- جیمینا!
لبخند میزنم.
- حالا خوب شد.
تو تاریکی اتاق، برق چشمهاش تپش قلبم و بالا میبره.
دوستم و دورش میندازم و تو آغوشم میگیرمش.
نفسهاش به گردنم برخورد میکنه و دستهای سردش روی سینهم قرار میگیره.
- جیمینا؟
همونطور که موهاش رو نوازش میکنم آروم میگم: جان؟
- تو من و دوست داری؟
نفس عمیقی میکشم.
- خیلی زیاد ته. خیلی زیاد.
دستش رو دور کمرم میندازه و محکم خودش و بهم فشار میده.
از آرامشی که یک دفعه به سمتم هجوم میاره غرق لذت میشم و با لبخندِ رو لبم آروم به خواب میرم.چشمهام و باز میکنم و چند بار پلک میزنم تا دیدم نسبت به اطرافم واضح شه.
دستم و کنارم میکشم و با حس کردن جای خالی ته آروم روی تخت میشینم.
با شنیدن صدای داد ته توجهم به هال جلب میشه.
از جام بلند میشم و از اتاق خارج میشم.
پشت به من وایساده و عصبی با تلفن صحبت میکنه.
- وای مامان سر صبحی زنگ زدی چی میگی بهم؟ انتظار داری با خواهر زادهت قرار بزارم؟ متوجهی چی میگی اصلا؟
اخم میکنم.
- بهت بگم با یکی قرار میزارم دست از سرم برمیداری؟
چشمهام گرد میشن.
- آره میزارم. اسمش و چیکار میخوای؟ دست از سرم بردار مامان.
گوشی و قطع میکنه و روی مبل پرتش میکنه.
- خوبی ته؟
هینی میکشه و سمتم برمیگرده.
- ای وای! ببخشید بیدارت کردم.
سمتش میرم.
- نه عزیزم مشکلی نیست. چیزی شده؟
روی مبل میشینه و سرش و تو دستهاش میگیره.
- مامان بود. میگه میخوام قول و قرار نامزدیت و با دخترخالت بزارم. ی مدتی باهم قرار بزارین تا مقدماتش و آماده کنم. اصلا نمیفهمم مشکلش چیه؟ واسه خودش بریده و دوخته، اَه.
کنارش میشینم و دستش و تو دستم میگیرم.
- نگران نباش بیخیال میشه حتما.
- مگه نمیشناسیش جیمین؟ بابامم که کلا به حرف مامانه. مامان به ی چیزی گیر بده ول نمیکنه که. اینطوری نمیشه. باید بگم بهشون.
لبم و تر میکنم و تو جام جا به جا میشم.
- چی بگی؟
- اینکه من و تو باهمیم.
از شدت شوک آب دهنم تو گلوم میوفته و سرفه میکنم.
چند ضربه به پشتم میزنه و وقتی به حالت عادی برمیگردم نفس عمیقی میکشم.
- ته دیوونه شدی؟ چطوری میخوای بگی؟ به این فکر کردی شاید مامانت و بابات طردت کنن؟ آبرومون جلوشون میره.
- آبرومون؟مگه جرمه؟ مگه کار اشتباهی کردیم؟ بعدشم، میگی چیکار کنم جیمین؟ همینطوری مامانم قبولم نداره. دیگه چه فرقی میکنه. من تا موقعی که تو کنارم باشی به هیچکس نیازی ندارم جیمین. در ضمن نمیخوام دل مامان بابام و بشکونم. اگه همش بخوام باهاش دعوا کنم نمیشه.
بزاق دهنم و قورت میدم.
- آخه نمیشه که بریم جلوشون بگیم باهم رابطه داریم، بعد اینهمه سال.
دستهام و تو دستهاش میگیره و پوست دستم و نوازش میکنه.
- جیمین برای من هیچ فرقی نداره. مهم نیست برام چون کسی که برام مهمه تویی. من بدون حضور مادر و پدرم تو زندگیم اذیت میشم، عذاب میکشم و حتی شاید تا حد مرگ پیش برم اما همهی اینا رو به جون میخرم فقط و فقط به خاطر تو. اگه قرار باشه وقتی کنار تو آرومم همش استرس این و داشته باشم که نکنه ی موقع مامانم با ی دختر پاشه بیاد خونمون، که نمیشه.
سرم و تکون میدم.
- نمیدونم ته چی بگم. هرطور خودت میدونی ولی من نمیتونم جلوی مامان بابات بیام بگم با پسرتون رابطه دارم. خودت باید بگی.
- یعنی تنهام میزاری؟
هوفی میکشم.
- نه ته تنهات نمیزارم. هیچوقت و این و بهت قول میدم. ولی سخته برام اینکه بعد سالها بخوام بیام بگم من با پسرتونم.
نفس عمیقی میکشه.
- باشه. میفهمم.
لبخندی میزنم و بوسهای روی سرش میزنم.
- صبحونه خوردی؟
با صدای تحلیل رفته ای میگه: نه.
- پس ی صبحونه خوب درست کنم بزنیم تو رگ.
سمت آشپزخونه میرم و وسایل صبحونه رو آماده میکنم.
[Tae]
گیج، ناراحت، عصبی. نمیدونم چه حالی دارم. انگار وسط ی فضای خالی گیر افتادم. انگار مسیر درست و نمیدونم و انگار گمراهم.
درسته به مامانم و بابام بگم؟ اگه ولم کردن چی؟ اگه قبولم نکردن چی؟ کی پشتم وایمیسه؟ جیمین؟ کسی که خودش و از همین اول کشید کنار!
نمیدونم. اشتباهه نه؟ اگه بهشون بگم اشتباهه.
نگاهی به جیمین که زیرلب آهنگی رو زمزمه میکنه و با اون دستای جذابش داره گوجه خرد میکنه، میندازم.
ارزشش و داره؟ آره، خیلی زیاد!
من نمیخوام بعد اینکه سالها منتظر بودم تا با جیمین باشم هر لحظهم رو با استرس و نگرانی بگذرونم. نمیخوام همش با جنگ و دعوا دل مادرم و بشکونم. من فقط میخوام خوشحال باشم. میخوام نگرانی از دست دادن عشقم و نداشته باشم.
من فقط میخوام زندگی کنم.
_________________________
تهیونگِ عزیزم🥺
«جیمین عاشقه! ولی عاشقی کردن و بلد نیست.»
.
.
.
.
ووت🤍
کامنت✨
![](https://img.wattpad.com/cover/297180193-288-k332737.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
We are just friends
Romantizm|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...