دوباره به صفحه چتش خیره میشم.
« تهیونگی؟»
زهرمار.
« جانم؟»
جانم؟ به من میگه ها و چی میگی به این نچسب میگه جانم؟
نفسم و با حرص بیرون فوت میکنم.
« میشه بیام دیدنت؟»
چشمهام گرد میشن. ته الان میگه نه، درسته؟ آره آره میگه نه.
« آره آدرس و میفرستم برات»
عصبی از جام میپرم.
- یاااا نمیتونی دعوتش کنی اینجا.
چشمهاش و گرد میکنه.
- چرا اونوقت؟
- چون... چون...
راست میگه. چرا؟
- چون مسئولیت این خونه هم با منه.
پوزخندی میزنه.
- دوز چیزی که مصرف میکنی و بیار پایین مثل اینکه بهت نمیسازه.
لبم رو از داخل میجوم.
با حرص سمت اتاق ته میرم و در و پشت سرم میکوبم.
- اون اتاق منه جیمینا. قهر کردنی نمیتونی بری اونجا.
چون اینم راست میگه و کاملا حرفش درسته عصبیتر میشم و لگدی به در میزنم.
اصلا میرم بیرون. آره.
ژاکتم که گوشه اتاق، روی صندلیه رو برمیدارم و سمت در میرم.
خب اگه وقتی من رفتم بیرون اون پسره بیاد چی؟
اونموقع... با ته تنها میشن؟
سریع ژاکتم و روی مبل پرت میکنم.
اصلا چرا نگرانم؟ مگه میخواد چیکار کنه؟
- آیییش.
موهام و بهم میریزم و با پام به زمین میکوبم.
حتی خودمم نمیدونم.
***
با صدای زنگ در به ساعت نگاه میکنم.
چه دقیقم هست پدسگ.
با چشمغرهای که به ته میرم، در و باز میکنم.
از حیاط میگذره و داخل میاد.
دسته گل تو دستش رو سمتم میگیره.
- سلام. از دیدن دوبارهتون خوشوقتم.
به درک که خوشوقتی.
- سلام.
با دست به داخل خونه اشاره میکنم و راه و براش باز میکنم.
از کنارم میگذره و بوی عطر تلخش تو بینیم میپیچه.
اخمی میکنم. ته عطر تلخ و دوست داره.
با حرص در و میکوبم.
سمتشون میرم و کنار ته میشینم.
- اوه تهیونگا از دیدن دوبارهت خیلی خوشحالم.
ته لبخندی به سوجون، که رو به روش نشسته میزنه.
- منم سوجون. از دانشگاه مستقیم اومدی اینجا؟
سوجون سرش رو پایین میندازه و لبخند ریزی میزنه.
- آره. آخه نمیتونستم برای دیدنت صبر کنم.
تک خندهای میکنم که با ضربه نامحسوس ته به پهلوم ساکت میشم.
پسره خیلی تابلو داره نخ میده. چقدر مردم پررو شدن.
- ممنونم. حتما خیلی خستهای. چای میخوری یا قهوه؟
- قهوه لطفاً. آم تو پات آسیب دیده. خودم بیارم؟
از جاش بلند میشه که با حرف من دوباره میشینه.
- خودم میارم.
بهش چشم غرهای میرم و سمت آشپزخونه میرم.
انگار اینجا خونهی باباشه. درسته خونهی بابای منم نیست ولی خونهی دوستم که هست. والا.
همونطور که قهوه رو آماده میکنم همش چشمم به ته و سوجونه.
به چی انقدر دارن میخندن؟
سریع قهوهرو تو دو فنجون و توی فنجون سوم چایی میریزم و تو سینی میزارم.
سمتشون میرم و سینی رو روی میز قرار میدم.
فنجون قهوهش رو برمیداره و آروم مزه مزهش میکنه.
چه حرکاتش با عشوهس این پسره.
- بوی عطرت خیلی خوبه سوجونا.
با حرف ته بهش نگاه میکنم و ناخوداگاه اخم میکنم.
- اوه ممنون تهیونگ.
- نباید بهش بگی هیونگ؟ چون ازت بزرگتره.
ابروهاش رو بالا میندازه.
- درسته ولی... رابطه ما فرق داره.
ضربان قلبم بالا میره. آرنجم رو روی زانوم میزارم و خم میشم.
- چه فرقی؟
لبخندی به ته میزنه.
- فعلا دوستیم.
فعلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اوکی ولی الان گردنش و خورد میکنم.
نفس حرصی میکشم.
چرا ته انقدر ساکت شده؟ چرا حرفهای این پسره رو رد نمیکنه؟
- از این به بعد همیشه از این عطر استفاده میکنم.
قلنج انگشتهام و میشکونم. به ما چه خب؟
ته میخنده.
- خوبه.
سوجون نگاهی به ساعت میکنه.
- اوه دیگه باید برم. دوست داشتم بیشتر بمونم اما کلاس بعدیم شروع میشه.
بلند میشه.
زیرلب میگم: خداروشکر.
ته چشم غرهای بهم میره و دستش رو باز میکنه.
نکنه میخواد بغلش کنه؟
یاااا نمیتونن هم و بغل کنن.
پسره سمت ته میاد و روش خم میشه.
عصبی شونهش و میگیرم و قبل از اینکه هم و لمس کنن، عقب میکشمش.
- بغلش نکن!
سوجون کلافه نگاهم میکنه.
تهیونگ با چهره متعجبش میپرسه: چرا؟
- چون... پات اسیب دیدهها. بهت فشار میاد.
ته لب میزنه: چه ربطی داره؟
شونهم رو بالا میندازم. به سوجون نگاه میکنم و با دست به در اشاره میکنم.
با ته دست میده.
- میبینمت تهیونگ.
- میبینمت سوجونا.
بالاخره پسره دل میکَنه و سمت در میره.
پشت سرش حرکت میکنم و همینکه پاش و از در بیرون میزاره میگم: خدافز.
و در و میبندم.
پسرهی نچسب. چقدرم به خودش رسیده بود.
خودم و رو مبل پرت میکنم.
- یااا جیمین چرا نزاشتی بغلش کنم؟
از حالت درازکش درمیام و میشینم.
- چون خوشم نیومد بغلش کنی. خیلی دوست داشتی؟
چشمهاش و تو حدقه میچرخونه.
- خب زشت شد بغلش نکردم.
دوباره دراز میکشم.
- اصلاً هم زشت نشد.
با زنگ خوردن گوشیم از جیبم بیرون میارمش. « خاله»
دکمه سبز و لمس میکنم.
- الو سلام. خوبی جیمین؟
- سلام. بله ممنون، شما خوبید؟
- مرسی عزیزم. تهیونگ چطوره؟
نیم نگاهی به ته که لم داده و داره سیب میخوره، میندازم.
- اونم خوبه.
- خب خدا رو شکر. امروز روز حموم رفتنشه. دکتر گفته باید هر سه روز یک بار بره حموم.
- آها خب بره.
میخنده.
- خب تو باید ببریش دیگه. فقط حواست باشه آب به پاش نخوره. روش نایلون بکش!
با بهت به ته نگاه میکنم.
درسته ما اینهمه سال دوست بودیم، اما تا حالا باهم حموم نرفتیم.
- آم... چشم. حواسم هست.
بعد اینکه یکم سفارش میکنه تلفن رو قطع میکنه.
- چته؟ چرا اونطوری نگاهم میکنی؟
آب دهنم و قورت میدم.
- هیچی. باید بری حموم!
حالا اونم داره با بهت نگاهم میکنه.
- خ... خب؟
گلوم رو با سرفهای صاف میکنم.
- من میبرمت.
- چی؟؟؟؟ من نمیام.
- دکترت گفته.
- دکترم غلط کرده.
میخندم و سمتش میرم.
- باشه ولی باید بری.
ی دستم رو زیر رونش و دست دیگهم رو زیر گردنش میندازم و تو ی حرکت بلندش میکنم.
- یااا گفتم نمیام.
سمت حموم میبرمش و با پام درش و باز میکنم.
- پارک جیمین نمیشنوی؟
آروم توی وان میزارمش.
- آب و باز نکن تا برگردم.
- جیمین؟ بیا کمکم کن پاشم. نمیخوام حموم کنم.
از جام بلند میشم که لباسم رو تو دستش میگیره.
- نمیخوام حموم کنم.
کلافه سمتش خم میشم.
دستش رو که لباسم رو گرفته جدا میکنم و تو دستم نگه میدارم.
تو یک سانتی صورتش وایمیسم.
- ته باید حموم کنی! دکترت گفته و حتماً ی چیزی میدونه که گفته پس آروم بگیر!
دستش رو ول میکنم و سمت آشپزخونه میرم.
____________________
اوه اوه چه شَود😂😂😂
جیمین مثل بچهها حسودی میکنه کـــــیـــوت🥺❤️
.
.
.
ووت😚💜

ESTÁS LEYENDO
We are just friends
Romance|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...