بی حرف کنار ته وایمیسم تا گچ پاش رو باز کنن.
دکتر نگاهی به پای ته میکنه.
- خوبه. فقط فعلا فعالیت سنگینی نباید داشته باشین.
ته اروم سرش رو تکون میده. دکتر بعد اینکه یکم پای ته رو معاینه میکنه خداحافظی میکنه و بیرون میره.
دست ته رو میگیرم.
- بیا.
آروم از جاش بلند میشه و چند قدم راه میره.
چهرهش تو هم میره.
- درد داری؟
- یکم.
دستم و دورش میندازم و از اتاق بیرون میزنیم.روی صندلی مینشونمش. خودم هم سوار ماشین میشم و با آروم ترین سرعت ممکن حرکت میکنم.
یعنی دیگه باید برگردم تو اون خونه؟ خونهای که دیگه مال من و ته نیست؟ دوباره از هم دور میوفتیم؟
خب بالاخره که از همدیگه دور میوفتادیو ها؟ ی روزی من میخواستم ازدواج کنم. یا مثلا ته... نه اون ازدواج نکنه.
من چی میگم اصلا.
هوفی میکشم.
سمت ته برمیگردم و به چهرهی ناراحتش نگاه میکنم.
- چیزی شده؟
سرش رو بالا میندازه.
آهی میکشم و سرعتم رو بیشتر میکنم.لباسهام و توی چمدون میندازم و زیرچشمی به ته که به چمدونم زل زده نگاه میکنم.
- ته؟
آروم نگاهش و بالا میاره.
- میگم... میشه...
نفس عمیقی میکشم.
- میشه برگردی خونهمون؟
لبش رو گاز میگیره و سرش و پایین میندازه.
- نمیشه جیمین.
از جام بلند میشم و سمتش میرم.
کنارش میشینم و دستش رو میگیرم.
- چرا نمیشه؟
- نمیشه دیگه.
چونهی لرزونش و میگیرم و سرش و بالا میارم.
به چشمهای پر شده از اشکش خیره میشم.
- دلیلت و بگو ته! شاید تونستیم حلش کنیم.
|Tae|
چی و میخوای حل کنی؟
نمیشه چون نمیتونم هرروز پریدنت با هزار تا دختر و ببینم.
نمیشه چون نمیتونم همش کنارت باشم و مال من نباشی.
نمیشه چون میدونم دیوارای اون خونه رو ببینم همش له شدن قلبم یادم میاد.
نمیشه چون عاشقتم.
تو این چند روز خوشحال بودم چون نگرانیت و مهربونیت برای من بود.
تو این چند روز اینا باعث شدن تا بتونم تحمل کنم.
دستم و روی قلبم مشت میکنم.
بغضم و قورت میدم.
- نمیشه حلش کرد. بیخیال جیمین. سرکار میبینیم هم و.
لبخند زورکی میزنم.
از جاش بلند میشه و زیپ چمدونش و میبنده.
دستهی چمدون و تو دستش میگیره و سمتم میاد.
خم میشه و بوسهای روی موهام میزنه.
چشمهام و میبندم و از داخل لبم رو گاز میگیرم.
- باشه ولی بدون همیشه اون خونه برای هردومون میمونه. خدافز.
از اتاق بیرون میره و بعد از اینکه صدای بسته شدن در و میشنوم بغضم میترکه.
روی تخت دراز میکشم و تو خودم جمع میشم.
دلم میخوادت جیمین. دل زبون نفهمم میخوادت.
بلند هق میزنم و سکوت خونه درد قلبم و تشدید میکنه.
ایکاش دوستم داشتی. ایکاش...
***
با صدای زنگ گوشیم به زور چشمهای باد کردهم و باز میکنم.
گوشیم رو از روی تخت برمیدارم و دکمه اتصال و میزنم.
روی اسپیکر میزارمش و دوباره چشمهام و میبندم.
- بله؟
- الو ته خوابی؟
با پیچیدن صدای جیمین تو اتاق آهی میکشم.
- آره.
- مگه نمیای کافه؟
بی حوصله نچی میکنم.
- چرا؟ حالت خوب نیست؟
چرا؟ نمیدونم. فقط میخوام همش تو تختم بمونم. اصلا چرا جیمین رفت؟ خب میمومد اینجا.
عصبی بغضم و قورت میدم و داد میزنم: چرا پاشدی رفتی؟ خونهی ما خار داشت؟ نمیتونستی بمونی؟
لبم و گاز میگیرم تا هق نزنم.
- ته؟ خوبی؟
داد میزنم: به تو ربطی نداره. جواب سوالم و بده!
مکثی میکنه و بعد میگه: ته مامان و بابات فردا میخوان برگردن. نمیتونستم بمونم.
حرفش منطقیه اما الان دلم هیچی حالیش نیست که مجبور میشم تلفن و روش قطع کنم.
لبام و بیرون میفرستم و با پشت دستم اشکهام و پاک میکنم.
چی میشد اونم من و دوست داشت؟ اونموقع هیچی نمیخواستم... هیچی.
چشمهام و میبندم و همونطور که گریه میکنم به خواب میرم.
***
از سرما تو خودم جمع میشم و چشمهام و باز میکنم. خونه تو تاریکی کامل فرو رفته و میشه فهمید که شب شده.
آروم بدن کرختم رو از جا بلند میکنم و از داخل کشوم فندک و سیگارم و برمیدارم.
داخل پذیرایی میشم و پایین مبلی که تو این مدت با جیمین روش مینشستیم، خودم و پرت میکنم.
شاید توهم زدم اما انگار بوش تو خونه مونده.
آهی میکشم و سیگارم و گوشه لبم میزارم.
دستم و حائل آتیش فندک میکنم و سیگارم و روشن میکنم.
کام عمیقی ازش میگیرم و بی هدف به رو به روم خیره میشم.
تا کی میخوام اینطوری باشم؟ تا کی خودم و آزار بدم؟ تا کی عاشق کسی باشم که عاشقم نیست؟ پس زندگی من چی؟
کام دیگهای از سیگارم میگیرم و به دودش خیره میشم.
خب تهش چی؟ میخوام شاهد... شاهد ازدواج جیمین با ی دختر باشم؟ میمیرم.
به خدا که میمیرم اگه ببینم مال یکی دیگه شده.
با دردی که توی قفسه سینهم میپیچه دستم و روی قلبم مشت میکنم.
حتی طاقت نداری بهش فکر کنم نه؟ ای قلب بیچارهی من!
من چیکار کنم؟ من چیکار کنم خدایا؟
آهی میکشم و گوشیم و از جیبم بیرون میارم.
دستم که سیگار داخلشه رو تکیهگاه سرم میکنم و بی هدف وارد اینستاگرامم میشم.
استوریهای دوستهام و میبینم و با دیدن عکس دایرهای پیج جیمین که دورش رنگیه آروم روش میزنم.
تا استوریش لود بشه کام دیگهای از سیگارم میگیرم.
با واضح شدن تصویر جیمین و دختر کنارش دستهام میلرزن.
رو لبخندهاشون زوم میکنم و به تیرکشیدن قلبم بی توجهی میکنم.
گوشی از دستم سر میخوره و دیگه صفحهی گوشی جلوی چشمم نیست اما تصویر جیمین و دختری که بغلش کرده جلوی چشممه.
شروع شد. خورد شدن دوبارهم شروع شد.
کامی از سیگارم میگیرم و دود سیگار و همراه بغضم قورت میدم.
با سوزشی که توی انگشتهام حس میکنم به سیگارم که تموم شده نگاه میکنم و باقی موندهش رو روی سرامیک کف خورد میکنم.
لبخندی به زخم به وجود اومده روی انگشتم میزنم.
سوزشش در مقابل سوزش قلبم هیچه.
با دستهای لرزونم گوشی رو برمیدارم و دوباره روی تصویرش میزنم.
به جیمین خیره میشم.
چشمهای حلالیش، لبهای درشتش، چال گونهش، خط تیز فکش و اندام ورزیدهش.جذابیت توی جیمین خلاصه شده.
جادو میکنه. به دختری که دستش دور کمر جیمین نگاه میکنم.
یک لحظه، فقط برای یک لحظه خودم و جاش تصور میکنم اما مغزم از همچین کاری مَنعم میکنه.
میدونم ممنوعه. میدونم دوستیم... ولی خب... قلبم نمیفهمه.
شایدم میفهمه و نمیخواد که باورش کنه.
دلم میخواد من تو اغوش جیمین باشم. بدون حسرت و بغض.
دلم میخواد ببوسمش بدون ترس و دلهره.
من دلم میخواد داشته باشمش، برای خودم.
دلم میخواد برای اون باشم.
من دلم میخواد «ما»برای هم باشیم.
_________________
تهیونگم🥺
کاش واقعا جیمین میفهمید، تهیونگ چقدر عاشقشه🤦🏼♀️🥺
هعیییییی زندگییییییی

YOU ARE READING
We are just friends
Romance|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...