5:

1.1K 323 59
                                    


بالاخره هر دو نفرِ اضافی، از خونه رفته بودند. بوی عطر چانیول جا مونده‌بود و توی هوا پخش می‌شد و بکهیون ناگهانی احساسش می‌کرد و ارین ساعت مچیِ کاغذی‌ای که ریوجین براش درست کرده‌بود رو فراموش کرده‌بود ببره. ریوجین چیزی نمی‌گفت. هیچ پیتزایی برای شام انتخاب نکرد و فقط با کمی ناراحتی به ساعتِ جا مونده‌ی ارین خیره شد و بعد بکهیونِ کلافه تلویزیون رو براش روشن کرد و از آپارتمانش بیرون اومد. می‌دونست این رفتار عادلانه‌ای با بچه نبود و سرسختانه تلاش می کرد افکارش مربوط بهش رو کنار بزنه.

ژاکت بافتنیِ بزرگش رو بدون اینکه بپوشه روی شانه‌ها نگه داشته‌بود. دیگه اثری از برف کم‌جانِ صبحگاهی دیده نمی‌شد. انگار فقط باریده‌بود که جوانه‌ها و غلاف شکوفه‌ها رو مهار بکنه. بکهیون هیچ گیاهی توی حیاطش نداشت که بابت غلاف و جوانه‌ی سرمازده‌اش غصه بخوره. فقط در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی حیاط ایستاده‌بود و به اپارتمانش نگاه می‌کرد. از غروب گذشته‌بود. خورشید نارنجی رنگ دیگه دیده نمی‌شد اما رنگ آسمان به‌طور ناخالصی آبی بود، انگار که هنوز توی خودش مقدار کمی رنگ نارنجی داشته‌باشه. روشنایی معابر توی هوای نیمه‌روشن به کار افتاده‌بودند و نور روی ماشین می‌افتاد و برق می‌زد و جاده‌ی آسفالت خالی بود.

دلگیر بود. همه‌چیز دلگیر بود. بکهیون ژاکت رو محکم‌تر دور خودش پیچید و احساس کرد با دیدن خونه توی تاریکیِ رقیق، با نورهای صورتی رنگ انبار از پنجره، قلبش فشرده میشه. این حالت از روز هرگز زیاد طول نمی‌کشید. فقط چیز موقتیِ ترسناکی بود که الان در یک لحظه حلقش رو وادار می‌کرد که مسدود بشه و بابت بغض احساس درد بکنه.

دو یا سه بوته‌ی جنگلیِ نسبتا عظیم‌الجثه کنار خونه‌اش داشت. به این فکر کرد که باید درختچه‌های گل‌دار خریداری کنه. باغچه رو چمن‌کاری بکنه و دور پرچین‌هاش پیچکِ وحشی رشد بده. حالت موقتیِ روز به آرامی محو می‌شد و جای خودش رو به تاریکیِ مطلق شب می‌داد. وقتی تاریک می‌شد لااقل تکلیفش مشخص بود. سیاهی و تاریکی و نور ماه.

صدای موتور از فاصله حواسش رو پرت کرد. با دقت از لابه‌لای چمن‌های بلندی که ریوجین و ارین هنوز نتونسته‌بودند هرس بکنند رد شد و پرچین رو برخلاف همیشه باز کرد، و جعبه‌ی کوچک پیتزای گوشت موردعلاقه‌‌ی ریوجین رو تحویل گرفت و دوباره ایستاد و دور شدنِ موتور رو تماشا کرد. صدای جیرجیرک‌ها به غلظتِ قبل برگشت و اجازه داد احساس تنهایی توی خیابان یازدهم بهش غلبه کنه. موفقیت‌‌آمیز نبود. گرمای پیتزا توی جعبه بین انگشتانش بهش یادآوری می‌کرد تنها نیست و تا ابد نخواهد بود.

- ری، با پیتزای خوشمزه چطوری؟

بچه روی مبل سه نفره که براش بسیار بزرگ بود، نشسته‌بود و یک بازوش روی دسته‌ی مبل قرار داشت. با شنیدن صدای بکهیون فوری سرش رو برگردوند و نگاه کرد. لامپ‌های کمی توی هال روشن بود و صورت بچه با رنگ های بنفش و زرد و قرمزِ انیمیشن تلویزیون، رنگ می‌گرفت.

پیتزا رو روی میز گذاشت. به نظر چانیول صرف غذا روی میز مبلمان بچه رو بدعادت می‌کرد و درست بود که همیشه روی میز تاشوی مخصوص غذا بخوره. و بکهیون هیچ اهمیتی به بدعادت شدنِ ریوجین نمی‌داد. جعبه رو باز کرد و ریوجین فورا میز پیتزا رو برداشت و قلب بکهیون از این اتفاق به تپش در اومد. خودش هم نمی‌فهمید چرا این‌طور تحت تاثیر قرار گرفته. فقط بخشی از ذهنش مدام دنبال عادت‌های معمولِ ریوجین می‌گشت تا اثرِ صحبت نکردنش رو کمرنگ کنه و بهش اطمینان بده اوضاع اون‌قدر هم بد نیست. پاهای لرزانش رو به سمت صندلی راحتی کنار پنجره کشوند و قبل از نشستن پرده رو کنار زد. نمی‌خواست فقط توی خونه و کنار ریوجین حضور داشته‌باشه. امیدوار بود یک ماشین در حال حرکت ببینه.

نفهمید چقدر از نگاه کردنش به بیرون گذشت. به مرور سرش رو به سمت تلویزیون برگردونده‌بود و بی هدف نمایش عروسکی‌ای که داستانش رو نمی‌دونست تماشا می‌کرد و ذهنش مطلقا از هر فکری خالی بود. انگار رنگ و صداها هیپنوتیزمش کرده‌بودند. وقتی نمایش با یک آواز ناگهانی قطع شد، بدنش تکونی خورد و به خودش اومد و بلافاصله به ریوجین نگاه کرد.

- ری؟

بچه هم به سمتش نگاه می‌کرد. نه به طرف صورتش. نگاه ریوجین از صورت بکهیون رد می‌شد و پشت سرش انگار چیزی رو جستجو می‌کرد. توی حیاط و توی تاریکی. و رنگش پریده‌بود. چرا رنگش پریده‌بود؟

- ری. چی دیدی؟

به طرز احمقانه‌ای سوال پرسید و بچه به صورتش خیره شد و جاب نداد. پیتزای نیمه‌خورده‌ی توی دستش رو داخل جعبه برگردوند و از جا بلند شد و بدون هیچ عجله‌ای، به سمت اتاقش رفت. بدن بکهیون یخ کرده‌بود. جرئت نداشت به طور جدی به بیرون نگاه کنه. می‌ترسید چیزی واقعا اون بیرون باشه. شاید هم در اصل می‌ترسید هیچ‌چیزی اون بیرون نباشه. به کندی سرش رو برگردوند و قبل از اینکه توجهش به حیاط جلب بشه، چشمش به انعکاس کمرنگ صورت خودش توی شیشه خورد. و بعد با خشونت پرده رو کشید.

نمی‌تونست زمان رو تحمل کنه. ساعت هنوز تازه کمی از نهِ شب گذشته‌بود و بکهیون داشت به یک خواب زودهنگام فکر می‌کرد. بعد از روز تخمی و شب افتضاحی که گذرونده‌بود، شاید بد نمی‌بود که کمی بیشتر بخوابه. به زودی زیر پتو رفت. احساسات بد ذهنش رو رها نمی‌کردند. صورت رنگ‌پریده‌ی ری جلوی چشمش بود. صحبت‌های کیونگسو، دوستی بچه‌اش با یک کودک مرده و جسدی که توی رودخانه‌ی تفریحی‌شون پیدا شده‌بود. نهایتا از جا بلند شد و پرده‌ی اتاقش رو کاملا کیپ کرد. نمی‌خواست هیچ نشانی از بیرون ببینه. و میزان نور اتاق رو بالاتر برد و وقتی که برگشت تا توی تخت بره، ریوجین رو دید که در چارچوب در ایستاده.

- میخوای امشب پیش بابا بخوابی؟

بچه چند قدم جلو اومد و پتو رو کنار زد و بکهیون نفس راحت لرزانی کشید. تپش قلبش آرام شده بود. شاید واقعا وقتش بود که بخوابه.

تونسته‌بود صبح زود بیدار بشه و ریوجین رو هم بیدار بکنه. برای صبحانه شکلات داغ و کمی املت درست کرد و دامن مدرسه‌ی بچه رو اتو کشید. یک روز استراحت کافی بود. تعطیلات رسمی کریسمس هنوز به پایان نرسیده‌بودند و با این‌حال خانم معلم اصرار داشت بکهیون ریوجین رو به مدرسه ببره تا قبل از هر اقدامی با گفتاردرمانگر، بچه با مشاور مدرسه ملاقاتی داشته‌باشه و در فضای صلح‌آمیزتری دوباره معلم و دوستانش رو ببینه. فکر بدی نبود و بکهیون با جدیت شیر و شکلات رو مخلوط می‌کرد، تخم‌مرغ رو توی تکه‌های قارچ و فلفل می‌شکست و چروک‌های رو لباس رو اتو می‌کشید، چون عمیقا هنوز هم احتیاج داشت از ری فاصله بگیره. از صبح که فهمیده‌بود می‌تونه ریوجین رو به مدرسه بسپره و وقت آزاد کوتاهی داشته‌باشه به برنامه‌های مختلفی فکر کرده‌بود. دلش می‌خواست سهون رو ببینه اما تجربه‌ی غیرعادی دیروزش از مشاهده‌ی خونه توی تاریکی، فکر جدیدی به سرش انداخته‌بود. بابتش توی بدنش احساس تنش و بی قراری می‌کرد. حتی نفهمید چطور بالاخره بچه‌ی مرتب و صبحانه خورده‌اش رو به مدرسه برد و به خانم معلم ایم دقیقا چه سفارش‌هایی کرد. فقط وقتی کمی حواسش جمع تر شد، توی جاده بود و به سمت حومه رانندگی می‌کرد.

ماشین با سرعت پایینی توی جاده حرکت می‌کرد. خبری از برف نبود و همچنین خبری از آدم‌ها و ماشین‌ها نبود، انگار که تمام این آپارتمان‌ها از ارواح پر شده‌باشه. بکهیون نارضایتی‌ای نداشت. شهرک تازه یازده سال پیش احداث شده بود. پروژه‌های نسبتا شکست‌خورده‌ی گسترش شهری و زمین‌های ارزان قیمت که یک دانشجوی سال سوم می‌تونست با پس‌اندازی که برای خرید ماشین داشت، مالک یکی از قطعه زمین‌ها بشه. یازده سال پیش با ماشین کرایه شده به اینجا اومده‌بود. توی زمین‌ها هیچ‌چیزی به جز علف هرز و بوته‌ها نبود. می‌تونست دامنه‌ی کوه‌ها رو ببینه و صدای وزغ‌ها و جیرجیرک‌ها رو بشنوه. دانشجوی سال سوم درحالی که بینی‌اش از سرما قرمز شده‌بود، به خوبی می‌فهمید این همون منطقه‌ای که می‌خواد تا ابد اون‌جا زندگی بکنه.

یازده سال پیش، بکهیون ارزان‌ترین قطعه زمین رو خریداری کرده‌بود. یک زمین دور افتاده، نزدیک‌تر به ریل قطار و رودخانه و دورتر از محله‌های سازمان‌یافته و تقسیم شده‌ی شهرک. با تمام درخت‌های پهن‌برگ و وحشیِ عزیز در اطرافش. خونه‌ای که با نمای بسیار ساده و کفپوش چوبی و سقف شیب‌دار، طی یک سال ساخته‌شده‌بود. اولین خونه‌ای که به بیون بکهیون تعلق داشت.

بعد از آخرین آپارتمان منظم سازمان‌یافته، بکهیون توی جاده‌ی محلی و نه‌چندان باکیفیت به رانندگی ادامه می‌داد و اولین نشانه‌های درخت‌های وحشی توجهش رو جلب می‌کرد درحالی که دمای بدنش با نزدیک‌تر شد، پایین و پایین‌تر می‌اومد. پاهاش توی کفش‌ها انگار منجمد شده‌بود و بازوانش برای رانندگی بیش از حد سفت شده‌بودند. با بدبختی پارک کرد و ناشیانه پیاده شد و قبل از اینکه روی زمین سکندری بخوره دستش رو به آینه‌بغل ماشینش بند کرد و به منظره‌ی مقابلش خیره شد. درخت‌ها مثل قبل بودند، علف‌های هرز حتی زیادتر هم رشد کرده‌بودند و خونه اون‌جا بود. نه مثل قبل.

توانش رو جمع کرد و به سمت خونه‌ی قدیمی‌اش راه افتاد. زمین خیس و گل‌آلود بود و علف‌ها با گل‌های ریز مقاوم به سرما، تا نزدیک کمرش به بالا کشیده‌می شدند. بوی رطوبت خاک و خیسیِ برگ ها و خاکستر غلیظ توی بینی‌ش می‌پیچید. مقابل نمای ساختمان ایستاد و نفسی گرفت. بعد از سه سال هنوز بوی آتش و خاکستر از بین نرفته‌بود. باد از درِ باز خونه وارد می‌شد و همه‌چیز رو به سر و صدا در می‌آورد. انگار که اثاثیه‌ی رها شده توی آتش، به زندگیِ مخفیانه‌ای ادامه داده‌بودند.

قدمی به داخل گذاشت. خاکسترها پراکنده شده‌بودند و پوشش گیاهیِ هرز تونسته‌بود راه خودش رو داخل هال باز کنه. بکهیون با احتیاط راه خودش رو بین الوارهای شکسته و سوخته‌ی کفپوش و اثاثیه‌‌ی نیمه‌خاکستر شده و علف‌ها باز کرد و بعد لبه‌ی پنجره‌ای که درست مقابل در قرار داشت، نشست. فقط چند ثانیه به روبرو خیره شد و بعد موبایلش رو از جیبش بیرون در آورد و شماره گرفت. مجبور نشد زیاد صبر کنه. چانیول همیشه بلافاصله و به موقع جواب می‌داد. معمولا حتی قبل از اینکه بکهیون ناگهانی بابت زنگ زدن بهش پشیمان بشه.

- بکهیون! صبح بخیر.

- سلام

- حالت چطوره؟ چیزی خوردی؟ ریوجین حالش خوبه؟

- صبحانه خورد و فرستادمش مدرسه تا با معلم و مشاور حرف بزنه و یکم دوستاش رو ببینه.

- عالیه. خیلی کار خوبی کردی. اگه بخواید می‌تونید ناهار بیاید اینجا. می‌خوام یکم دنده‌ی خوک کباب کنم. فکر کنم ریوجین خوشش بیاد ها؟ برای ناهار فکری کردی؟ اگه حوصله داری بری توی آشپزخونه میتونم یک رسپی سریع بهت بدم.

- نه من... نمیتونم الان برم توی آشپزخونه.

- برای چی؟ مریض هستی؟

- من توی خونه‌ی سوخته‌ام.

بکهیون گفت و به صدای سکوت چانیول که همراه با نفس کشیدنش بود گوش کرد. وقتی حرف زد لحنش کم‌انرژی‌تر اما ملایم‌تر شده‌بود.

- برای چی رفتی اونجا؟

- نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.

- تو نمیتونی خاطراتت رو تا ابد تعقیب کنی بکهیون. باید رهاشون کنی.

بکهیون کف کفش‌اش رو روی زمین کشید و علف‌ هرز سیخ سیخی‌ای به همراهش کشیده و له شد. آفتاب کمرش رو گرم می‌کرد.

- بخاطر خاطرات نیست. می‌خواستم فکر کنم.

- به چه چیزی فکر کنی؟

- این که...

از به زبان آوردنش وحشت کرد. پیش از این حتی بهش به طور واضح فکر هم نمی‌کرد. فقط ایده‌اش توی ذهنش وجود داشت. موبایل رو بین انگشتانش فشرد و با ناباوری به صحنه‌های مقابلش خیره شد. به تمام خونه‌ای که از بین رفته‌بود.

- من واقعا این کار رو نکردم؟ واقعا کار من نبوده؟

- بکهیون!

لرزش فک‌ش رو کنترل کرد. نمی‌خواست این بار گریه کنه. داشت جان می‌کند تا حرف بزنه.

- نمیتونم هیچ توضیحی بدم و بگم اصلا چرا این‌همه مشکوک شدم. سه سال پیش انکار کردنش خیلی راحت‌تر بود. دیروز توی حیاط خونه‌ام ایستاده‌بودم. آسمون عجیب بود و از داخل پنجره‌ی انباری نور صورتی رو می‌دیدم و مطلقا صدای آدمیزاد شنیده نمی‌شد. و فقط بابت همین... نزدیک بود خودم رو بکشم. انگار یک دژاووی عذاب‌آور بود که بابتش هیچ توضیحی ندارم.

- بکهیون، نیاز نیست گریه‌ت رو نگه داری. این‌طوری نفست بند میاد.

- من و سوهی خیلی وقت‌ها توی همون ساعت‌های روز بیرون می‌رفتیم و می‌نشستیم بیرون از خونه تا چایی بنوشیم. لامپ اتاق خواب ری صورتی بود. صورتیِ خیلی بدی بود. نباید آن‌چنان لامپ وحشتناکی برای کودکم می‌گرفتم. چرا اون‌موقع حالی‌م نشده‌بود؟

بکهیون به سرفه افتاد. فشار رو به شکل هوای تهاجمی‌ای از دهانش خارج می‌کرد و نمی‌دونست در این لحظه بابت چه چیزی عذاب می‌کشه. خاطرات رو تعقیب نمی‌کرد. این‌بار خاطرات بودند که تعقیبش می‌کردند.

- باید از خونه‌ی سوخته بیای بیرون. خاکستر و غبار غلظتش بیشتر از اونیه که بیشتر از دو دقیقه بمونی. باشه؟ بابت حرفات نیست عزیزم. فقط از خونه‌ی سوخته بیا بیرون تا بیشتر سرفه نکنی. الان از جات بلند شو. لبه‌ی پنجره نشستی نه؟

بکهیون ایستاد و چمن‌ها رو لگدمال کرد.

- بلند شدم.

- حالا از خونه‌ خارج شو. با ماشینت رفتی؟

- آره. قبلا با دوچرخه از اینجا تا شهرک می اومدم.

- دوچرخه برای سلامتی عالیه ولی ماشین راحت‌تره نه؟ برای زمستون‌های اینجا دوچرخه اصلا خوب نیست.

بکهیون مثل بچه‌ی مسخ شده‌ای سرش رو به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و از ساختمان خارج شد. غلظت بوی خاکستر پایین می‌اومد و از دوردست صدای پرنده‌ی آشنا و دلگیری رو می‌شنید.

- تازه الان توی اتاق ریوجین لامپ‌های خیلی باکیفیتی نصب کردی.

- براش از چون‌چئون سفارش دادم.

- البته. و دیگه توی اون ساعت از روز، تنها نیستی. همسایه‌ها اونجان.

بکهیون از عرض خیابان رد شد تا به ماشین نزدیک‌تر بشه.

- حالا یک لطفی بهم کن. یکم دیگه رانندگی کن تا برسی به بارِ کای. یک نوشیدنی خودت رو مهمون کن. خب؟

- باشه. تو نمیای؟

- من میام دنبالت که برای ناهار با ریوجین پیشم باشید.

- میرم نوشیدنی بخورم.

- مراقب خودت باش.

بکهیون جوابی نداد و وقتی تلفنِ قطع شده رو پایین می‌آورد، متوجه شد که درست پشت فرمان نشسته. دیگه به خونه‌ی سوخته نگاه نکرد. فقط ماشین رو به حرکت در آورد و با سرعت بالایی توی جاده راه افتاد. بار کای. درست بود. نزدیک‌ترین مکان به اینجا، بار ستاره‌ی خاموش محسوب می‌شد. قبل از احداث بیمارستان، دورگه‌ی مودب ستاره‌ی خاموش رو راه انداخته‌بود. هر ماشینی که برای اولین بار وارد جاده‌ی انحرافیِ شهرک می‌شد یا اتوبوس‌های توریستی پر شده از آدم‌های مذهبیِ مسن که برای بازدید از رودخونه می‌اومدند، به ستاره‌ی خاموش هم سری می‌زدند. ساختمان باریک و کوچکی با تابلوی نئونی که به سبک قدیمی طراحی شده‌بود و طرح یک جام شامپاین و حروف انگلیسیِ ستاره‌ی خاموش رو داشت. بکهیون چندباری آرزو کرده‌بود که اون‌جا متعلق به خودش باشه. که به جای مخلوط کردن الکل با محلول‌های طبی و بهداشتی، بتونه ازش نوشیدنی بسازه. قبل از اینکه پیاده بشه و داخل بره مدتی مکث کرد. نمی خواست چهره‌اش آشفته باشه. موهاش رو با شانه‌ی جیبی توی داشبوردش مرتب کرد و دکمه‌های پیراهنش رو با دقت بست. قبل از اینکه پیاده بشه احساس حماقت کرد. کای هرگز به وضعیت بکهیون دقت نمی‌کرد. اصلا اهمیتی نمی‌داد. فقط لبخند می‌زد و سفارش می‌گرفت. با حرص دوباره دکمه‌ی پیراهنش رو باز کرد و موهاش رو در هم ریخت، و دعا کرد اون‌جا با مرد تنها نباشه.

این ساعت از روز کسی برای نوشیدن نمی‌اومد و با این حال وقتی پاش رو به داخل گذاشت متوجه شد شانس آورده. مردی با شانه‌های جمع شده و کوچک، با لباس‌های تیره کنار پیشخوان روی یکی از صندلی‌های پایه بلند نشسته بود.

- هی.

به آرامی گفت و کیونگسو سرش رو بالا آورد. دیدن چهره‌اش به بکهیون احساس سردرگمی داد. تابه‌حال مرد رو این‌طور ندیده‌بود. به مشاهده‌ی همچین چهره‌ای اصلا عادت نداشت. به کیونگسوی نامرتب با زیرچشم‌های پف کرده و لب‌های بی‌رنگ.

- حالت خوبه؟!

درحالی که معذب شده‌بود، پرسید و یک صندلی برای خودش عقب کشید تا بشینه. مرد کمی کمرش رو صاف‌تر کرد و به صورتش دست کشید.

- چیزی نیست. دیشب خونه نرفتم.

- برای چی؟

با تن صدای بسیار کمی پرسید و مجبور شد نگاهش رو بگیره و به کای بده. آستین هاش رو بالا زده‌بود، تتوهای ساعدش دیده می‌شد و با دستمال تمیزی داخل یک لیوان آبجوی بزرگ رو خشک می‌کرد. لبخند زد.

- فقط والدین بچه‌ مدرسه‌ای‌ها این موقع میان که الکل بخورن.

بکهیون خنده‌اش گرفت.

- منم از هرچیزی که کیونگسو سفارش داده میخوام.

- مراقب باشید غش نکنید. مزه‌ی دمنوش گیاهی میده ولی هنوز الکلش بالاست.

کای چشمکی زد و لیوان باریک نسبتا عادی‌ای از جین رو مقابل بکهیون گذاشت. همزمان با چرخیدنش، لبخند بکهیون محو شد و دوباره به کیونگسو نگاه کرد که چشم‌هاش روی شیشه‌های رنگارنگِ نوشیدنی ثابت شده‌بود. دوباره پچ‌‌پچ کرد.

- چرا دیشب خونه نرفتی؟

- یک تیم لایه‌روبی از دپارتمان پلیس چون‌چئون فرستاده بودند که اگر مدرک دیگه‌ای توی بستر رودخونه هست، پیدا بشه.

یر بکهیون سنگین شد. چه چیزی پیدا کرده‌بودند؟ نه، اهمیت نمی‌داد. هرچیزی که بود اهمیت نمی‌داد، فقط مرتبط با ریوجین نباشه. مسیح، فقط هیچ ربطی به ریوجین نداشته‌باشه.

- خب..؟

- دو جسد دیگه توی اون رودخونه‌ی تخمی پیدا شده. بکهیون. خدایا. حتی یکی هم نه. دو تا جسد دیگه توی رودخونه بوده!

بکهیون دهانش رو باز کرد بدون اینکه صدایی خارج بشه. انگار همه‌چیز توی گلوش دفن می‌شد و اجازه نمی‌داد چیزی بیرون بره. فقط با بهت به کیونگسو نگاه کرد که این‌بار دو دستش رو محکم روی چشم‌هاش فشار میده و بعد پایین می‌کشه. پوستش به همراه دست‌هاش به پایین کشیده می‌شد و رنگش می‌پرید و قطرات اشک نمایان می‌شدند. بکهیون قبل از این هرگز گریه‌ی کیونگسو رو ندیده بود.

- اونا هم... بچه‌اند؟

- کوچیک. خیلی کوچیک.

کیونگسو دست مشت شده‌اش رو جلوی دهانش گرفت و سرفه کرد تا گریه کردنش رو کنترل کنه، سپس نوشیدنی‌ش رو برداشت. مایع ارتعاش دست‌های لرزانش رو دریافت می‌کرد و به شکل گرداب کوچکی به حرکت در می‌اومد. دوباره کمرش رو صاف کرد و با خستگی و جدیت و بیچارگی پلک زد.

- بی‌خبر از اداره بیرون زدم. صورت خوشی نداشت. اما دیگه نتونستم تحمل کنم.

بکهیون نمی‌دونست چی بگه. نمی‌دونست چطور باید دلداری بده. بیشتر مواقع خودش کسی بود که به کمک احتیاج داشت و حتی باورش نمی‌شد روزی کیونگسو رو ببینه که داره گریه می‌کنه. متوجه شد کای عمدا با فاصله ایستاده و هنوز خودش رو با دستمال پارچه‌ای و خشک کردنِ هالیوودیِ جام‌هاش مشغول کرده. متوجه شده‌بود که کیونگسو چقدر آشفته‌ست؟

- یک نفر داره بچه‌های طفل‌معصوم رو می‌کشه. یک عوضی اون بیرون، دور و بر شهرک من و رودخونه‌ی من. و من تابه‌حال فقط با چند دعوای خیابونی و فرار مالیاتی و تصادف احمقانه مواجه بودم.

کیونگسو نوشیدنی‌ش رو رها کرد و از جا بلند شد و بکهیون نگاهش نکرد. دیدن اون شانه‌های افتاده و چهره‌ی درمانده آزارش می‌داد. یک پاش به طور عصبی شروع به لرزش کرد و تمام مایع باقی مونده توی لیوانش رو نوشید. باید هرچه سریع‌تر به مدرسه برمی‌گشت. باید ریوجین رو به خونه می‌برد و با هم خودشون رو توی خونه زندانی می‌کردند. کای به آرامی به سمتش اومد.

- آقای پلیس نگران بود ها؟

- کی دلش میخواد توی حوزه‌ی استحفاظی‌ش با قتل سر و کله بزنه؟

- بعید می‌دونم منشا اش این شهرک باشه.

- از چیزی که فکر می‌کنی خیلی پیچیده‌تره.

بکهیون دستش رو توی جیب کت گرمش فرو برد و ساعت نسبتا مچاله شده‌ی کاغذی‌ رو بیرون آورد، و روی پیشخوان گذاشت.

- ارین فراموش کرده‌بود این رو ببره. ری خیلی اوقاتش تلخ شد.

کای رو به کاردستی خندید و با دقت ساعت کاغذی رو برداشت.

- دلم برای ریوجین تنگ شده. چی شد که رسم کباب توری آخرهفته‌ها بینمون از بین رفت؟!

گردن بکهیون داغ شد. می‌تونست ترشح قطرات عرق رو احساس کنه. به طرز احمقانه‌ای خندید و کارتش رو بیرون آورد تا هزینه رو بپردازه و کای پیش‌دستی کرد.

- مهمون من.

- لطف میکنی.

اصرار نکرد. حوصله‌اش رو نداشت. فقط تلاش کرد لبخندش رو حفظ کنه. الان اصلا توی موقعیتی نبود که هم بابت ریوجین بترسه و هم از خبر کیونگسو ماتش ببره و هم بابت رابطه‌اش با سهون عذاب بکشه.

- بیشتر این‌طرفا بیا. خیلی وقت بود ندیده‌‌بودمت مرد.

- حتما. به سهون سلامم رو برسون.

فرار کرد. قبل از این که به ماشین برسه زانوانش از کار افتاد و روی سکوی خزه‌بسته مقابل بار نشست. قلبش انگار توی دهانش نبض می‌زد و انگار هربار تمام وجودش رو هورت می‌کشید و دوباره به بیرون تف می‌کرد. ستاره‌ی خاموش به خونه‌ی سوخته و کرانه‌ی رودخانه نزدیک بود و بکهیون می‌تونست صدای حرکت آب از دوردست رو بشنوه که به همراه باد خودش رو پخش می‌کرد و توی گوش های بکهیون فرو می‌رفت. شاید هم فقط توهم زده‌بود که صدای وهم‌برانگیزِ رودخانه رو می‌شنوه؟ قبلا هرگز دقت نکرده‌بود. هرگز دقت نکرده‌بود که آیا صدای رودخانه رو می‌شنوه یا نه. اما الان صداها مغزش رو رها نمی‌کرد. حرکت آب، موج‌های کوچکش در اثر وزش باد، به هم خوردن برگ گیاه‌های تالاب، گربه‌ها، و صدای جیغ یک بچه. به شدت پلک زد و ناگهانی به خودش لرزید و از جا بلند شد. ذهنش آزارش می‌داد. همیشه آزارش می‌داد. می‌دونست هیچ صدای جیغ بچه‌ای در کار نیست اما باید همین الان به مدرسه می‌رفت و ریوجین رو می آورد و زندانی می‌کرد. فقط خودش و ریوجین.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now