44:

608 194 224
                                    


یکی از گرمکن‌‌ها قهوه‌ای رنگ بود و طرح‌های سیاه کوچک از درخت‌های کاج و چادرهای کمپینگ و گوزن‌های بهت‌زده‌ی شمالی داشت. دیگری سیاه بود، با خطوط سبز روی پارچه‌ی کشیِ یقه و سرآستین‌هاش. ارین به یک اندازه عاشق هر دو شون بود و نگاه مرد چند ثانیه‌ای می‌شد که مدام روی دو لباس حرکت می‌کرد و برای انتخاب در تلاش بود. نهایتا لباس قهوه‌ای رو برداشت و تا زد و روی شلوارهای کتان، ژاکت‌ها، شلوارک‌ها، پیژامه‌ها و جوراب‌های گوشه‌ی کیسه‌ی سفریِ غول‌پیکری جا داد. کمرش صاف کرد و اطراف اتاق بچه رو با نگاه خنثایی ورانداز کرد. دستش رو، در سکوت، روی قفسه‌هایی می‌کشید که غبار زمان به شکل لایه‌ی ظریفی همگی رو می‌پوشوند. فیگور گاوچران‌ها و معدن‌یاب رو برداشت و بعد دست بلند کرد تا کلاه جیر و لبه‌دارِ کهنه‌ی آویزان به دیوار رو هم برداره. خرت و پرت‌ها رو گوشه‌ی دیگری از کیسه قرار داد. به کتاب‌ها دست نزد. بعدا فکری به حالشون می‌کردند. زیپ کیسه‌ی پر شده از لباس‌ها و وسایل رو به سختی بست و پتوی نازک ارین رو هم چند لا شده، روی کیسه‌ای که حالا به شکل یک کیفِ در مرز انفجار در اومده‌بود، گذاشت. کارش اینجا فعلا تمام شده‌بود.

در اتاق رو بست. با چند قدم فاصله، درِ اتاق خواب خودشون مقابل چشم‌هاش بود. کلیدش رو از جیب بیرون آورد و قفل در رو باز کرد. از سرویس حمام اتاق، سر و صدای آب و دوش می‌اومد. با عجله‌ی کمرنگی کشوی میز تحریر رو باز کرد و همزمان که برگه‌ی کوچکی داخلش قرار می‌داد، مدارک شناسایی ارین رو برداشت و فورا همگی رو توی جیبش پنهان کرد. صدای آب قطع شده‌بود. انتهای تخت نشست و دست‌هاش رو روی لبه‌ها گذاشت و با لبخند فرسوده‌ای منتظر شد. چند ثانیه بعد در حمام باز شد و سهون، پیچیده شده در حوله‌ها، به بیرون قدم گذاشت و به محض دیدنش لبخند زد: سلام.

- سلام. می‌خوای موهات رو خشک کنم؟

- اوه! نیازی نیست. خودشون خشک می‌شن.

سهون گفت و جلوی کمد ایستاد. کای هنوز هم مثل پسر نوجوان بانزاکتی روی تخت نشسته‌بود و معشوقش رو تماشا می‌کرد که چطور یک دست لباس راحتی تکراری انتخاب می‌کنه، حوله‌های مرطوب رو روی شوفاژ می‌اندازه و خم میشه تا لباس زیرش رو بالا بکشه. وقتی که سرش رو از حلقه‌ی تیشرت رنگ و رو رفته رد کرد، باهاش چشم تو چشم شد. سهون این‌بار لبخند بزرگ‌تری زد: چیه؟!

- می‌خوام موهات رو خشک کنم.

این‌بار اعلام کرد و به سرعت از جا پرید قبل از اینکه سهون مخالفتی بکنه. سشوار رو از قفسه‌ی کمدها برداشت و با ملایمت کمر سهون رو به طرف صندلی مقابل آینه هل داد.

- چرا می‌خوای موهام رو خشک کنی؟!

- ششش.

سهون غرغر کرد: خوشم نمیاد از سشوار. سردردم می‌کنه.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now