30:

662 229 222
                                    


بیمارستان تلاش کرده‌بود منع کنه. پرستارها و حتی پزشک تلاش کرده‌بودند جلوی ورود بکهیون و کارآگاه کیم و افسرهای پلیس رو بگیرند. بی‌فایده بود. سوهی خودش داد زده‌بود که حالش خوبه و می‌خواد اون‌ها رو ببینه. داد زده‌بود و بعد هم سرفه‌های پی در پی. لعنت بر شیطان، حالش اصلا خوب نبود و بکهیون این رو می‌دید. می‌دونست سوهی زیاد به ذات‌الریه مبتلا میشه اما تابه‌حال به چشم ندیده‌بود. زن ازش دوری می‌کرد که نبینه. و حالا بهرحال هردو اینجا بودند.

- حالم خوبه. حالم خوبه. حالم خوبه. حالم واقعا خوبه. بهم بگید چه اتفاقی افتاده؟ بکهیون بهم بگو دقیقا چه اتفاقی افتاده؟

بکهیون دهانش رو برای حرف زدن باز کرد اما کارآگاه غریبه ازش پیشی گرفت: دختر شما در حد فاصل غیابتون برای حضور در بیمارستان، ناپدید شده.

نگاه سوهی بین همه‌شون می‌چرخید. موهاش از دو طرف صورت لاغرش رو در بر گرفته‌بودند و لباس خال‌خالی بیمارستان جسمش رو ضعیف‌تر جلوه می‌داد. یا واقعا همین‌قدر ضعیف بود؟ ملافه‌ای که روی پاهاش قرار داشت رو بین انگشتانش فشار می‌داد. نباید الان پیشش می‌اومد. نباید می‌اومدند اما بکهیون نتونسته‌بود مخالفتی بکنه.

- یعنی واقعا... واقعا... خونه‌ی دوستاش هم نبود؟ پیش ارین چطور؟

زن یک لحظه گفت و بعد حرفش رو خورد. حالا فقط آرواره‌اش می‌لرزید. بکهیون کمی جلوتر رفت و یک دستش بی‌اراده بالا اومد تا حرکتی حمایتی انجام بده اما مغزش ایده‌ای نمی‌داد. فقط به آرامی بازوی زن رو لمس کرد و دید که کمی ازش فاصله می‌گیره. دستش رو پایین انداخت.

- باید یک گزارش کامل داشته‌باشیم خانم. باید وقایع رو مو به مو شرح بدید. شما تنها شاهد این مسئله هستید.

بکهیون از نیم‌رخ همسر سابقش می‌تونست اشک نشسته در چشم‌هاش رو تشخیص بده. و همین‌طور اون بینیِ سرخ رنگ و لب‌هایی که برای حرف زدن مکث می‌کردند. بیمارستان ساکت بود و بوی مواد ضدعفونی‌کننده به طرز بیهوده‌ای برای بخشیدنِ آرامش تلاش می‌کرد. صدای سوهی رو می‌شنید.

- از اون روز پیک‌نیک متوجه شدم دارم سرما می‌خورم. معمولا بهتره سرما نخورم. معمولا توی اولین فرصت میرم پیش دکتر تا یک مشت آنتی‌بیوتیک بگیرم. این بار نشد... بکهیون رو گرفتید. شما خودتون بکهیون رو گرفتید و من باید کنار ری می‌موندم. خودم یک کیسه دارو خریدم... فایده‌ای نداشت. دیشب از عرق سرد بیدار شدم. نتونستم بخوابم، تقریبا دو ساعتی خوددرمانی کردم و بعد قبل از ساعت پنج از خونه...

- قبل از ساعت شش؟

- بله. به ساعت نگاه کردم. هنوز پنج نشده‌بود. خیلی نمونده‌بود اما هنوز پنج نشده‌بود. می‌دونستم اگر بیام اینجا احتمالا بستری میشم برای همین ریوجین رو با خودم نیاوردم.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now