چانیول بیشتر از اون نتونستهبود رانندگی کنه. حالت عجیبی بود. تلاش میکرد به مغزش فشار بیاره و به خودش یادآوری کنه جز ایندفعه، کِی چانیول رو در چنین حالتهایی دیده اما چیزی به یاد نمیآورد. جلوی ادارهی پلیس به آرامی توقف کرد و به چانیول خیره شد که با حرکات کندی در ماشین رو باز میکرد.- احتمالا عکسش رو بخوان.
- کلی ازش توی موبایلم دارم...
بکهیون سری تکون داد. به نشانهی تایید یا خداحافظی، هرچیزی که بود پس از بسته شدن در دوباره به راه افتاد. فقط یک جای دیگه موندهبود که امکان داشت ریوجین به اونجا بره. کلیسا. امروز یکشنبه بود، یکشنبهی لعنتی، و امکان داشت ریوجین بیخبر به اونجا رفتهباشه. شهرک با نزدیک شدن به نیمروز، کمکم با وجود تعطیلی شلوغتر میشد و میتونست آدمها رو توی پیادهروها و یا با ماشینهای احمقانهشون تشخیص بده. خیلی زود در جادهی انحرافی پیچید. حتی این جاده کمی شلوغتر بود- مردم برای مراسم دعا به کلیسا میرفتند. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت و در آینهی جلویی به خودش نگاهی انداخت. باورش نمیشد که اینجا نشسته و داره رانندگی میکنه تا دنبال دخترش بگرده بدون اینکه از حال رفتهباشه. برای محکمکاری تکه بیسکوییتِ دیگری به دهان برد و بعد با بیحوصلگی از همهی ماشین ها سبقت گرفت. قوانین آخرین چیزی بود که در این لحظه بهش اهمیت میداد.
به موقع رسید. هنوز محوطهی باز جلوی کلیسا از ماشینها لبریز نشدهبود و کتمیر بیرون با پرندهی کوچکی که نمیتونست پرواز کنه جست و خیز میکرد. گوشهای پارک کرد و پیاده شد و دید که حیوان با کمی ذوق، دوست کوچکش رو رها کرد و به سمتش میدوه. نمیتونست توجه نکنه. کتمیر دنبال ری اومدهبود.
- ری همراهم نیست پسر.
سگ زبانش رو بیرون آوردهبود و دمش رو به طرفین میچرخوند. بکهیون آهی کشید و دو بیسکوییت بهش داد درحالی که امیدوار بود بیسکوییتها برای حیوان یادآورِ طعم تشویقی ها باشه. به داخل ساختمان قدم گذاشت و از لحظهی اول با همهی نورها و بوها و صداهای خفیفِ آرامشبخش مواجه شد. نمیتونست آرامش داشتهباشه. نیمکتهای جلوی محراب هنوز تقریبا خالی بودند و جونگده به تنهایی سیم میکروفونش رو تنظیم میکرد. پشت نیمکتها ایستاد و سرفهای تصنعی و خشکی کرد و سر دوست روحانیاش فورا به طرفش چرخیدهشد. لبخند میزد. بکهیون لبش رو گزید. جونگده خبر نداشت. ریوجین اینجا نبود.
- بکهیون. پس بالاخره دست از سرت برداشتند؟
جونگده با لحن بسیار خونسرد و دوستانهای حرف میزد. موهاش رو مرتب شانه کرده بود اما یقهی سفید روپوشش هنوز کمی باز بود.
- امروز صبح.
- اومدید واسه دعا؟
مرد پرسید و با چشمهاش دنبال ریوجین گشت. قبل از اینکه بخواد به این فکر کنه که دخترک بیرون مشغول بازی کردن با کتمیره، بکهیون به حرف اومد: ریوجین اینجا نیست؟
YOU ARE READING
Messiah River
Mystery / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...