بکهیون به پهلو دراز کشیدهبود. تشک سفت با فنرهای ناراحت کننده روی زمین، به شانهاش فشار میآورد و درد خفیفی توی محل اتصال شانه و گردنش ایجاد میکرد و با این حال اهمیتی نمیداد. نگاهش به لباسهای خودش بود. کت بلند زمستانیش، کفشهایی که عجولانه در آوردهبود و چترِ بستهاش با فاصلهی کمی از اونها. نفس عمیقی کشید و هوای سرد مخلوط شده با بوی خفیفی از عرق و سیگار، توی بینیش فرو رفت. غلتی زد و کمی به کمر سهون که سمت دیگرِ تشک، پشت بهش نشستهبود، نگاه کرد و بالاخره با آرنجهاش بالاتنهش رو بالا کشید و یک نخ سیگار از توی پاکت برداشت.- فندکت رو بیار اینور.
سهون به سمتش چرخید و خجالتزده بهش خیره شد.
- میشه همین الان بری؟ باید کمکم کافه رو باز کنم.
بکهیون پلکی زد و سیگار رو روی پاکت انداخت و کاملا نشست. افسردگیِ بعد از ارگاسم بدنش رو کرخت کرده بود. از شرایط نفرت داشت و با اینحال به شکل دیوانهواری ادامه میداد. همونطور نشسته کفشهاش رو به پا کرد و بعد کتش رو برداشت و چتر رو توی دست دیگرش گرفت و تلاش کرد اتمسفرِ تشکیل شده توی اتاقکِ استراحت پشت کافه رو تغییر بده.
- بستنی وانیلی با مربای آلبالو. مربا بستنیش رو خیس نکنه و نونهای حصیریش هم کاملا ترد باشه.
سهون بهش لبخند زد و چشمهاش چین افتاد.
- اگه قبل از ساعت هشت نیای سفارشت رو میندازم توی آشغالی.
- لباسهات رو بپوش، بچه پررو. نمیخوام بابت سرما خوردنت به کای جواب پس بدی.
حینی که حرف میزد کتش رو به تن کرد و برای آخرین بار توی سایهروشنِ اتاق، اجزای چهرهی سهون رو از نظر گذروند که هنوز روی تشک چمباتمه زدهبود و سیگار بیهدف بین انگشتهاش دود میکرد. نیازی به خداحافظی نبود. سرش رو کمی تکون داد و از اتاقک خارج شد و در طول کافهی تاریک قدم زد. بستنیها توی فریزر ویترین میدرخشیدند. درحالی که چترش رو باز میکرد، به ویترین نگاهی انداخت و بعد چشمش به انعکاس تصویر خودش خورد. بیون بکهیون با موهای مجعد شلخته و پیراهنی که هنوز چند دکمهاش از زیر کت باز بود. دست دراز کرد و یک کاغذ نوت برداشت و با خودکار رنگیِ سهون روش یادداشت کرد: یک ظرف دو نفرهی بلوبری هم کنار سفارشم آماده کن.
کاغذ رو روی پیشخوان چسبوند و با چترِ باز شده، قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. قطرات باران همهچیز و خیس و لیز و خاکستری میکرد و کفِ خشنِ بوت هاش روی سنگفرش مقابل کافه، سر میخورد. در طول جادهی خالی قدم زد. ماشینش رو یک چهارراه پایینتر پارک میکرد. قرار نبود کسی بفهمه بیون بکهیون چه ساعتهایی به این کافهبستنیِ سوت و کور میاد. کنار ماشین ایستاد و به برگهای خیس و سرسبزِ درختها نگاه کرد. پیادهرو جوری خالی بود که انگار هیچکس توی شهرک زندگی نمیکنه. بدون عجله پشت فرمان نشست و چتر خیس و بستهاش رو روی صندلی کنارش گذاشت. ماشین روشن شد، برفپاککنها به راه افتادند و نگاه بکهیون به سمت ساعت دیجیتال ماشین چرخید. اعداد بهش میفهموند برای رفتن دنبال دخترِ کوچکش کمی دیر کرده. لاستیکها روی آسفالت مرطوب به حرکت در اومد. در آرامش توی خیابانهای خلوت رانندگی میکرد و اثرات اضطراب و افسردگی به آرامی از ذهنش محو میشد. میتونست از سکوت جاده لذت ببره. از خروجی شهرک گذر کرد و توی جادهی کمربندی به رانندگی ادامه داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/306942587-288-k321355.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Messiah River
Детектив / Триллер"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...