23:

729 244 216
                                    


جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه. جای ماری امنه.

بکهیون نمی‌تونست نگاهش رو از بچه‌اش حین ناهار خوردن بگیره. نمی‌تونست نگاهش رو از دهان کوچکش که می‌جنبید و دست‌‌هاش که چنگال رو نگه داشته‌بودند، برگردونه. نمی‌تونست غذا بخوره. پاستای مرغ توی گلوش گیر می‌کرد و تمام امعا و احشاش رو در خودش می‌فشرد. جای ماری امنه.

- چی شده بکهیون؟

جای ماری امنه.

- هیچی. میل ندارم.

سوهی فقط نگاهش کرد. آیا متوجه شده بود چیزی درست نیست؟ بکهیون همین ده دقیقه پیش عادی بود و حالا داشت این‌طور نگاهش می‌کرد. حتما متوجه شده‌بود. زن با چشم‌هاش اشاره‌ی ظریفی به ریوجین کرد و بکهیون متوجه شد دیگه نمی‌خواد بچه‌اش رو ببینه.

- شما غذا بخورید.

صندلی رو به طرز ناهنجاری عقب کشید. میز لرزش کوتاهی کرد. سوهی محکم لبه‌اش رو نگه داشت. چشم های گیج شده‌اش هنوز تغییری نکرده‌بودند و بکهیون نمی‌تونست الان بهش بگه که جای ماری امنه. از آشپزخانه خارج شد. کفِ هال انگار وسیع‌تر به نظر می‌رسید. گسترش پیدا می‌کرد. به موبایلش چنگ زد و سراغ پیام‌هاش رفت. چیزهایی که مخفی کرده‌بود، و به جمله خیره شد. جای ماری امنه. قدم‌های بلند و بی‌تعادلش رو به سمت درِ انتهای راهرو برمی‌داشت درحالی که موبایل توی دستش فشرده می شد. در رو باز کرد و خودش رو تقریبا به بیرون پرت کرد و همزمان موبایل از دستش سر خورد و روی خاک و چمن افتاد. کف دست‌هاش خیس عرق بود. وقتی خم می‌شد تا برش داره متوجه شد کمرش هم از قطرات سرد پر شده. انگشتش رو روی شماره‌ی ناشناس کشید و بعد موبایل رو کنار گوشش نگه داشت. سرما کمر خیسش رو به لرز می‌انداخت. از درون می‌سوخت و از بیرون منجمد شده بود. شماره خاموش نبود اما برنمی‌داشت. عمدا برنمی‌داشت؟

بیشتر از این نمی‌تونست زانوانش رو صاف نگه داره. روی کنده‌ی درخت نشست. چشم‌هاش تار می‌دید. دوباره تماس گرفت. فایده نداشت. سه بار، چهار بار. صدای اپراتور که بهش می‌گفت مخاطب تلفنش رو برنمی‌داره تنها چیزی بود که می‌شنید. با خشونت چشم‌های اشک‌آلودش رو پاک کرد و به صفحه خیره شد. هنوز هم تار می‌دید. اشک‌ها مرتبا جایگزین می‌شدند. با این وضع نمی‌تونست حتی یک کلمه تایپ کنه.

- از من و بچه‌ام چی می‌خوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حتی نفهمید غلط املایی داشته یا نه. فقط پیام رو ارسال کرد. نگاهش روی صفحه‌ی مکالمه قفل شده‌بود. روی جملات قدیمی که تلاش کرده بود این مدت فراموششون کنه. "بیون بکهیون، ترسیدی؟ بهشون بگو جای ماری امنه."

Messiah Riverحيث تعيش القصص. اكتشف الآن