- نباید روی جسد لباست رو مینداختی.بهش صندلیِ تاشویی دادهبودند و یک پاکت آبمیوه. قند بیکیفیتی که چند روزی میشد از شرش خلاص شدهبود. مایع توی نی سر و صدا میکرد و بکهیون با این فاصله از صحنه نشستهبود، خیره به روبرو، خونهی سوخته، نوارهای زرد و آدمها. کاراگاه هم همینجا بود. کنارش دست به سینه ایستادهبود و اون هم متقابلا نگاهش نمیکرد. بکهیون کمی سرش رو به سمت چپ متمایل کرد و به کنارِ پای زن تکیه داد. یک ثانیه بعد متوجه شد کاراگاه سرش رو نوازش میکنه.
- واقعا فکر کردم خوابیده.
سوهی با افسرهای پلیس محاصره شدهبود. چانیول و ریوجین رو پیدا نمیکرد. دوچرخهی بچهاش کنار جاده افتاده بود و سبد ساندویچهای مربا هنوز اونجا روی سقف ماشین بودند. انگار همهی اینها قدمتی بیش از هزار سال داشت. آیا بچهاش فسیل شدهبود؟ کاش خودش هم فسیل بود. یک فسیل پتروسور. کیونگسو به طرفش میاومد. دیگه حتی اخم هم نمیکرد.
- باید بریم اداره.
- الان؟
خانم جیهیو با خونسردی مداخله کرد: نه. لازم نیست. بکهیون اول با بچهت برو خونه و بعد بیا اداره.
گفت و شانهاش رو گرفت تا بهش کمک کنه که بلند بشه. کیونگسو هنوز هم بدون احساس خاصی در چهرهاش، نگاه میکرد: باید بیاد اداره، خانم.
- میاد. اما نه الان. درست نمیگم بیون؟
بکهیون بین دو نفر ایستادهبود. باد خفیفی میوزید و نمیذاشت موهاش روی پیشانیش ثابت بمونه. نمیتونست یکجا ثابت بمونه. میخواست جست و خیز کنه. انرژیِ غیرطبیعیای کمکم توی وجودش میجوشید.
- اگه لازم باشه همین الان میام اداره.
زن بالاخره چشمهاش رو از صحنهی جرم گرفت و به بکهیون داد. اینبار حتی یکذره ضدآفتاب هم روی صورتش نبود که بخواد گوشهای بماسه. فقط پوست خاکستری و خسته و چشمهای کمنور دیده میشد.
- نمیخوای به دخترت رسیدگی کنی؟ احتمالا، این بار دومی نیست که متوجه میشه یک بچه در نزدیکیش کشته شده؟
بکهیون قبل از اینکه منطق و وجدانش به کار بیوفته فورا جواب داد: چانیول و سوهی پیشش میمونن.
- اما اون که فقط با تو حرف میزنه!
بکهیون یک قدم عقب رفت و بعد دوباره جلوتر اومد. دستهاش مشت شده بود و بند انگشتانش از شدت فشارِ غیرارادی، درد میکرد. قبل از اینکه حرف بزنه آروارهاش لرزید. رقتانگیز بود: میشه فقط من رو همین الان با خودتون ببرید اداره؟
نمیخواست به خونه بره تا ریوجین رو دلداری بده. نمی خواست بچهاش رو ببینه. امیدوار بود قبل از رفتن هم چشمش بهش نیوفته. حالا دستهاش رو به هم میکشید و بند انگشتانش رو فشار میداد. امکان نداشت که الان تواناییِ دیدن ریوجین رو داشتهباشه. حواسش نبود که زن اصلا بهش توجهی داره یا نه. خودش کاملا گیج و سرگردان بود. برای لحظاتی ذهنش آدمها رو حذف می کرد و میفهمید خودش به تنهایی جلوی خونهی سوخته ایستاده و بوی خاکستر و جسد انسان زیر بینیاش میپیچه. بعد پلک میزد و چشمش به خانم جیهیو میافتاد که با نگرانیِ نسبتا پررنگی به صورتش نگاه میکنه.
YOU ARE READING
Messiah River
Mystery / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...