42:

733 209 274
                                    


- هی، اول قسم بخور که نمی‌میری.

بکهیون لبخند زد. خم شده‌بود و بند کفش‌های غول‌پیکر کهنه‌اش رو می‌بست. بعد از اتفاق نیمه‌‌شب تونسته‌بود باز هم بخوابه و صبح اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که آیا همگی رو در رویا دیده‌بود؟ پارک جیهیو مجبورش کرد صبحانه بخوره و زمان داروهاش رو با هم هماهنگ کردند. بد نبود. هیچ‌چیز بد نبود اما ذهن بکهیون هنوز هم درگیر پیشنهادی بود که چانیول دیشب بهش داد. این‌که بره و اون‌جا بمونه. کاش می‌تونست بره و اون‌جا بمونه.

- قسم به مریم باکره...

- مریم باکره. چقدر هم که تو روابط خوبی باهاش داری.

جیهیو گفت و سوییچ ماشینش رو برداشت و زودتر از در خارج شد و بکهیون هم پشت سرش به راه افتاد. نپرسیده‌بود که کجا میره. از وقتی بیدار شده‌بود تقریبا احساس صلح داشت و نمی‌خواست به این زودی با واقعیت روبرو بشه و جهان آرامِ فعلی‌ش رو ترک کنه. ذهنش رو به جزئیات پرت می‌کرد. به تک لامپ سوخته‌ای که بالای یکی از لوسترهای دیواری قرار داشت، به صدای پیانوی آشنایی که در آسانسور پخش می‌شد، به بوی آلوئه‌ورای دست‌های متصدی پذیرش هتل وقتی کارت اتاق خانم پارک رو می‌‌گرفت، به لایه‌ی نازک یخ روی سنگفرش که زیر پاهاش با ملایمت می‌شکست و به صدای مبهم و دلهره‌آورِ پرنده‌های بومی که با فاصله و لابد در جنگل، سر و صدا می‌کردند. روی صندلی ماشین جابه‌جا شد. خیابان‌ها هنوز خالی بودند. تا آغاز کار معمول شهرک حدود یک ساعت و نیم فرصت باقی مونده‌بود و بکهیون در تاریکیِ نسبیِ دم صبح، از پنجره یک تکه آشغال پلاستیکی رو تماشا می‌کرد که به کمک نسیم، در پیاده‌رو هم‌مسیر با ماشین غلت می‌خورد. فروشگاه آشنای زنجیره‌ای باعث شد کمی اخم کنه. به طرف زن که با خونسردی رانندگی می‌کرد چرخید.

- کجا میریم؟

- یک سری به هان سوهی می‌زنیم.

می‌تونست ضعف لحظه‌ایِ بدنش رو احساس کنه. آب دهانش رو قورت داد: چرا...؟

- نگران نباش. فقط یک نگاهی میندازم که مطمئن بشم حالش خوبه.

- می‌ترسم بهت حمله کنه.

جیهیو چیزی نگفت. امروز صبح چسب‌زخم‌ها رو بالاخره برداشته‌بود و روی گونه‌اش جای سه زخم غیرعادی خودنمایی می‌کرد. به‌نظر می‌رسید احتمالا این اثر تا مدت‌ها زن رو همراهی کنه. بکهیون با حال بدی ادامه داد: یا نمی‌دونم... بلایی سرت بیاره... فرار کنه...

- یه چیزی برای دفاع از خودم دارم.

کاراگاه بدون‌ عجله یک دستش رو از روی فرمان برداشت و لبه‌ی کت چرمش رو کمی بالا زد و نگاه بکهیون به انتهای اسلحه‌ای خورد که در محفظه‌اش بسته به کمربند شلوار، آرام گرفته‌بود. کمکی نمی‌کرد. این قضیه اصلا کمکی نمی‌کرد. فقط باعث می‌شد اضطراب زهرآگین بیشتر در وجودش پخش بشه.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now