17:

728 245 130
                                    


بکهیون ناخن‌هاش رو می‌جوید انگار که هنوز پسربچه‌ای توی مقطع دبستان باشه. جنب و جوشی در اداره برپا شده‌بود که حتی نمی‌تونست ارتعاشاتش رو احساس کنه. فقط آدم‌ها به شکل تصاویر سریعی از مقابل چشمش می‌گذشتند و کارهایی می‌کردند و توی ذهن بکهیون تنها یک مسئله در جریان بود: بچه‌ی من واقعا به نحوی با این قاتل در ارتباط بوده.

تا قبل از این نمی‌خواست این رو بپذیره. حتی پیام‌های ناشناس وادارش نکرده‌بود قبول کنه ارتباطی بین خانواده‌ی کوچکش با انسان عوضیِ اون بیرون، هست. پس چنین حسی داشت؟ این که چیزی رو انکار بکنی تا وقتی شواهد به صورتت مشت بزنه و بفهمی صرفا یک کابوس عجیب یا فیلم ترسناکی توی تلویزیون نبوده؟ پس ریوجین وقتی اون روز پشت میز ناهارخوری غش کرد چنین چیزی تجربه کرده بود؟ باورش نمی‌شد. حتی الان هم برای عذابی که کودکش متحمل شده بود زجر می‌کشید. حقش نبود. حق هیچکدومشون. مگه چه‌کار کرده‌بودند که سزاوار چنین تاوانی باشه؟

- بکهیون؟ بکهیون!

سرش رو بالا گرفت و یک بار پلک زد تا بتونه صورت کیونگسو رو تشخیص بده. بلافاصله به ذهنش رسید که باید از خودش دفاع کنه.

- قسم می‌خورم که واقعا توی خونه‌ام خطا می‌داد. دروغی درباره‌ش نگفتم.

- نمی‌خوای بری خونه؟

کیونگسو نمی‌خواست بازخواستش کنه. بکهیون نمی فهمید سپاسگزار باشه یا ازش بخواد اجازه بده همین‌جا، همین گوشه سرش رو بگذاره و بمیره. انرژی نداشت که بخواد به خونه برگرده. چانیول کجا بود؟ صدای بازرس پارک رو می‌شنید: قندش افت کرده؟ و کیونگسو که جواب می‌داد: مطمئن نیستم. ممکنه فقط شوک باشه.

- بکهیون می‌تونی باهام حرف بزنی؟

به صدای زنانه واکنش نشون داد. احساس مسئولیت می‌کرد. بینی‌ش رو بالا کشید و به سختی سرش رو ثابت نگه داشت: اون‌قدرا هم بد نیستم.

- می‌تونی راه بری؟

جواب نداد. خودش هم نمی‌دونست. در عوض دستش رو به میز کنفرانس ستون کرد و از جا بلند شد تا امتحانی کرده‌باشه. به نظر می‌تونست. سرش رو به نشانه‌ی مثبت حرکت داد و خانم بازرس یک قدم جلوتر اومد تا دستش رو پشت شانه‌هاش حایل کنه: بهتره هوا بخوری.

اجازه داد که بازرس باهاش هم‌قدم بشه. می‌تونست ببینه و بشنوه که با کارمندانش درباره‌ی چیزهایی حرف می‌زنه. لابد روند ابتدایی تحقیق درباره‌ی سایت رو کمابیش سازماندهی می‌کرد. نمی‌دونست چرا این بین تصمیم گرفته به بکهیون کمک کنه و اهمیتی هم نمی‌داد. فقط متشکر بود. به سمت دیوار شیشه‌ای می‌رفتند. بازرس جیهیو در گوشه ی دیوار رو باز کرد و کمکش کرد عبور کنه. منظره‌ی حیاط در تاریکی هم هنوز مثل قبل بود. درخت‌های لخت، علف‌های هرز، طبیعت وحشی کوچک، که با نورپردازیِ بی‌کیفیتی روشن می‌شدند. هوای تازه مغزش رو کمی به کار انداخت با وجود این‌که سرما انگار بینی‌اش رو منجمد می‌کرد. جلوی به‌هم‌ریختگی‌های سبز ایستاد و به جلو زل زد و متوجه شد زن درست کنارش ایستاده.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now