27:

749 252 148
                                    


تکرار. تکرار. تکرار. بکهیون از حجم تکرار خسته و عصبی شده بود. از داستان‌هایی که لازم بود بارها به زبان بیاره و هربار مضطرب باشه که شاید ذهن خسته و بی‌حوصله‌اش جایی اشتباه کنه و همه‌چیز رو از اینی که هست بدتر جلوه بده. کاراگاه اصلی پرونده روبروش نشسته بود و اون هم زیاد آرام و عادی به نظر نمی‌رسید. نگاهش از زیر عینک روی ورقه کاغذ یادداشت توی دستش می‌چرخید و بکهیون دلش می‌خواست همون لحظه سرش رو روی میز قرار بده و بخوابه.

- حالا می‌خوام با دقت فکر کنی و به این سوال‌ها جواب بدی. روزی که اولین جسد در رودخانه پیدا شد تو کجا بودی؟

بکهیون کمی سکوت کرد. مطمئن نبود که بهترین جوابی که می‌تونه بده دقیقا چه چیزی هست. این حقیقت داشت که در اون زمان پیش سهون بود. اوقاتی رو با هم گذرونده‌بودند، توی اتاق استراحت پشت ویترین های بزرگ بستنی. آیا سهون رو به عنوان شاهدش احضار می‌کردند؟ آیا یادآوری این مسئله کای رو آزار می‌داد؟ مرد منتظر نگاهش می‌کرد. بکهیون به آرامی پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و بعد دوباره باز کرد: من توی بستنی‌فروشیِ شهرک بودم. صاحب اون‌جا، اوه سهون هم، پیشم بود. من برای دخترم بهش یک سفارش دادم و بعد به سمت کرانه راه افتادم تا دنبال ریوجین برم و توی مسیرم دوست‌هاش رو هم برسونم. اون‌ها همراه معلمشون به گربه‌ها غذا می‌دادن.

- پس تو در اون روز فقط با اوه سهون صاحب بستنی‌فروشی تعامل داشتی؟

- بله. قبلش توی خونه بودم. می‌تونید دوربین مداربسته‌ی همسایه رو بررسی کنید. من و ماشینم اون‌جاییم.

کاراگاه اظهارات بی‌فایده‌ش رو می‌نوشت. شقیقه‌هاش کمی رنگ گرفته بودند. بدون شک اون هم کلافه و ناامید شده بود و لابد این پرس و جوها و نگه داشتنِ بکهیون باعث می‌شد احساس کنه کار مفیدی انجام میده. به حرف‌های چانیول فکر کرد. اجازه نمی‌داد اسمش رو به عنوان مظنون بین جامعه پخش بکنند. همین که عکس کوفتی‌اش با بچه‌اش دست به دست می‌شد کافی بود.

- درباره‌ی روز پیدا شدن دو جسد بعدی صحبت کن.

بکهیون متوقف شد. درست به یاد نمی‌آورد. مسئله‌ی نیکی توی ذهنش به حدی پررنگ بود که فراموش می‌کرد به جز اون قربانی‌های دیگری هم وجود داشته. تلاش هم تنفسش رو منظم کنه.

- من... دقیقا یادم نمیاد...

- بهتره از نحوه‌ی خبردار شدنت شروع کنیم.
تصویر به سرعت توی ذهنش ساخته‌شد. جواب این یکی رو می‌دونست: یکی از افسرهای اینجا رو دیدم. اون بهم گفت.

- چه کسی؟

نمی‌دونست آیا این ممکنه برای کیونگسو دردسری ایجاد بکنه یا نه. با این‌حال حرف زد: افسر دو.

- اون رو کجا دیدی؟

- توی بار.

- پس به بار رفته بودی؟ چرا؟

Messiah RiverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora