47:

709 217 139
                                    


پارک جیهیو بهش رشوه‌ای داده‌بود که بکهیون اصلا درخواستش رو نکرده‌بود. هیچ تصمیم تهدید‌آمیزی نداشت. هیچ واکنش ویژه‌ی نگران‌کننده‌ای ازش سر نزده‌بود. با این‌حال پارک جیهیو بهش رشوه داد، انگار که می‌ترسید اگر سر بکهیون رو همین‌جا توی اداره گرم نکنه لابد بیرون میره، یک راست به اقامتگاه خانم روانشناس، و کفشش رو روی گلوی زن میذاره تا ازش حرف بکشه.

پر بیراه هم نبود.

درهرحال چنین چیزی قرار نبود رخ بده. نه الان. چون الان بکهیون با افسری که دفعه‌ی قبل تصمیم داشت پاش رو بین چارچوب و در خرد خاکشیر کنه، به طرف بازداشتگاه می‌رفت. این بار قرار بود ملاقات رسمی‌ای داشته‌باشه، نه یک صحبت یواشکی جلوی در اون اتاق نم‌کشیده‌ای که بوی کفشِ مونده می‌داد. بکهیون متوجهِ تغییراتی توی اتاق ملاقات شد. دوربین حالا دقیقا میز رو نشانه رفته‌بود و تعداد نگهبان‌ها به دو نفر افزایش پیدا کرده‌بود. اهمیت خاصی نمی‌داد. هیچ تصمیم تهدیدآمیزی نداشت. صندلی پلاستیکی رو بیرون کشید و پشت میز نشست.

- حالا راضی هستی؟

مرد روبروش حرفی نمی‌زد. به دست‌هاش دستبند زده‌بودند و گردن آفتاب‌سوخته‌اش به طرز عجیبی لاغر و معذب‌کننده جلوه می‌کرد. فقط یک بلوز پشمی چهارخانه به تن داشت. بکهیون بازوهای خودش رو لمس کرد: سردت نیست؟ اون بازداشتگاه سیستم گرمایشیِ درست و حسابی‌ای نداشت.

باز هم جوابی نشنید. تنها صدایی که به گوشش می‌رسید صدای این پا و اون پا کردنِ نگهبان‌ها و گلو صاف کردن‌های خفه‌شون بود. کمی روی میز خم شد و بعد به خودش اجازه داد بالاتنه‌اش رو کاملا به سمت مرد متمایل کنه: چرا جوابم رو نمیدی افسر دو؟ خجالت‌زده هستی؟ از اینکه قسم خوردی نذاری هیچ مادرقحبه‌ای به بچه‌های تو آسیب بزنه و حالا معلوم شد اون مادرقحبه خودتی؟

نگاه کیونگسو از پایین، به طرفش کشیده شد و بکهیون بابت جلب کردنِ توجهش لبخند کوچکی زد: خوشت نیومد از اینکه بهت گفتم مادرقحبه؟

- کار من و تو تموم شده بکهیون.

بکهیون آرنج‌هاش رو روی میز ستون کرد، و بعد یک دستش رو جلو برد تا با نوک انگشتش زیر چشم‌های کیونگسو رو لمس کنه. مرد به موقع عقب رفت و نگهبان قدمی به جلو برداشت و بکهیون دستش رو پایین انداخت: فقط می‌خواستم ببینم زیر چشم‌هات گود افتاده یا نه. می‌خواستم ببینم خوابیدی یا نه. می‌خواستم بدونم هنوز می‌تونی بخوابی یا نه.

خودش متوجه نبود که صداش با هرجمله کمی بیشتر بالا میره. نگهبان این‌بار بهش هشدار زبانی داد و مجبور شد عقب‌نشینی کنه. قصد بدی نداشت. واقعا براش سوال بود. واقعا دوست داشت جواب رو بدونه. این‌که کیونگسو چه نوع موجودی بود اگر تونسته‌بود بعد از رفتن ریوجین، بخوابه؟ چه نوع موجودی بود که یک روز به ری فنجان شیرکاکائوی داغ و قول میوه‌های درختش رو می‌داد و روز بعد با خونسردی بکهیون رو باخبر می‌کرد که بچه تا ابد توی سرسره‌ی سرپوشیده‌ی وسط زمین بازی گیر کرده؟ چه چیزی توی سرش می‌گذشت، تمام وقت‌هایی که به بکهیون نشون می‌داد چقدر نگران و پیگیرِ این مسئله‌ست، و بعد سوار ماشین کوچک ارزان عوضی‌ش می‌شد تا بکهیون رو حتی توی توالت خونه‌اش هم تعقیب کنه؟ نه، واقعا براش سوال بود. واقعا براش جالب بود. فقط می‌خواست بدونه، فقط همین. نمی‌خواست به کسی مشت یا چاقو بزنه. اصلا و ابدا قصد نداشت کسی رو همین الان بکشه و خرخره‌اش رو به نیش بکشه. فقط می‌خواست بدونه. کیونگسو صداش رو بالا برد: نگهبان، من می‌خوام برگردم به بازداشتگاه.

Messiah RiverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora