26:

666 239 145
                                    


نتونسته‌بود مدت زیادی استراحت کنه. نتونسته بود بیش از یک شب وقایع اطرافش رو فراموش کنه و توی سکوت و تاریکیِ اتاق بازداشتگاه فرو بره. همزمان با اولین تیغه‌های آفتاب آرامش محو می‌شد. روز بهش اعلان جنگ می‌کرد. هیچ آشنایی دور و برِش نمی‌دید و تلاش می‌کرد در جواب سوال‌های یک غریبه که تابه‌حال چهره‌اش رو ندیده و اسمش رو نشنیده‌بود، تمرکز داشته باشه. یعنی در این‌حد سربازرس پارک رو ناامید کرده‌بود که تصمیم بگیره حتی ازش بازجویی هم نکنه؟ راحت نبود. احساس بدی داشت. این مرد تازه‌وارد نمی‌دونست مشکل قند خون داره. براش شکلات و آب نیاورده بود. بین سوالاتش مکث نمی‌کرد و تلاش نمی‌کرد با جواب‌های بکهیون راه بیاد. وقتی جلسه‌ی بازجویی به اتمام رسید، توی بدنش درد فیزیکی می‌چرخید. به اتاقک پناه برده‌بود و حالا نشسته‌ روی تختِ سفت، خیره و بی‌هدف کف دست‌های خشک شده‌اش رو نگاه می‌کرد و خطوط پوستش به شکل چاقوی ظریفی روی مغزش خط می‌انداخت. این کاراگاه جدید بهش بدبین بود و بکهیون هنوز اون‌قدری هوشیاری داشت که چنین چیزی رو تشخیص بده.

صدای باز شدن در زندان کوچکش وادارش کرد سرش رو با بی‌میلی بالا بگیره. کیونگسو در آستانه‌ی در ایستاده‌بود و نگاهش می‌کرد. مرد قدمی جلوتر اومد و لامپ رو روشن کرد و آهی کشید: عمدا چراغ‌ها رو خاموش می‌کنی؟

- چراغ بازداشتگاه نباید خاموش باشه؟

- توی نوجوونی‌ت فیلم پلیسی زیاد می‌دید؟

بکهیون لبخند بی‌حوصله‌ای زد: شرط می‌بندم خودت هم زیاد می‌دیدی.

- اگر نه که الان اینجا نبودم.

به دیوار روبرو تکیه زد. هیچ نگهبانی معترضِ حضورش نمی‌شد. هیچکس دوربین مداربسته رو بررسی نمی‌کرد. هیچ پرنده‌ای توی راهروها پر نمی‌زد. بازداشتگاه متروکه و غبار گرفته بود و بکهیون حین این افکار به تنها چیزی که این میان، غبار نبود، نگاه می‌کرد.

- تا کِی باید بمونم؟

- نمی‌دونم قضیه چقدر جدی بشه.

- قضیه چطور جدی‌تر میشه؟

- اگر اون‌ها تصمیم بگیرن که تو روند تحقیقات رو کند کرده‌ای. اگر مدارک جدی‌تری پیدا بشه.

کیونگسو با کمی مکث جواب داد. بکهیون حرفی برای گفتن نداشت. دو دستش رو بین پاهاش برد. مدارک جدی‌تر. نمی‌دونست علیهش مدارک جدی‌تری هم وجود داره یا نه.

- بهم گفت حین بازجویی بدقلقی کردی.

پلکی زد و نفس عمیقی کشید. دیوار از دو طرف افسر دو انگار تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کرد و سقف تا بی‌کران به بالا کشیده می‌شد. مثل یک چاله‌ی ابدی.

- نباید بدقلقی کنی بکهیون. ممکنه بفرستنت شعبه‌ی چون‌چئون.

- بدقلقی نکردم. حداقل بذارید چانیول رو ببینم.

Messiah RiverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora