50: Amen

1.5K 245 594
                                    


عزیزانم، توجه داشته‌باشید که دو قسمت با هم آپ شده. حتما قبل از مطالعه‌ی این چپتر، چپتر ۴۹ رو هم بخونید.
—————————————————

یک دست لباس آبیِ تیره بهش داده‌بودند. مجبور بود پاچه‌های شلوارش رو کمی تا بزنه اما دست‌کم جنس کتان پارچه روی پوستش احساس آزاردهنده‌ای نداشت. دست‌هاش روی قفسه‌ی سینه‌اش بود، و سقف رو تماشا می‌کرد. چراغ اصلی اتاق خاموش بود و با این‌حالی نورهای موذی‌ای از چراغ‌هایی که نمی‌تونست کلیدی برای روشن یا خاموش کردنشون پیدا کنه، توی اتاق پخش می‌شد. این سومین شبی بود که با چشم‌های باز به سقف چشم می‌دوخت. با این نورها خوابش نمی‌برد. در واقع با این مغز خوابش نمی‌برد. شاید هم برای اعصاب خودش بهتر بود اگر دلیل نخوابیدنش رو به گردن نفس‌های صدادار هم‌اتاقی‌ها بندازه. نه اینکه خر و پف پر سر و صدایی در جریان باشه، اما مردی که درست روی تخت زیرین می‌خوابید طوری نفس می‌کشید که انگار قصد داشت تمام هوای جهان رو ببلعه. و بکهیون با دست‌ها روی قفسه‌ی سینه، سقف رو تماشا می‌کرد.

پنج و چهل دقیقه. صدای کش و قوس آدم‌ها و جابه‌جا شدنِ ملافه‌ها رو می‌شنید. نور درست بالای سرش بود. چشم‌هاش دو کاسه‌ی خون بودند. آرنج‌هاش رو ستون کرد و صاف نشست. نیم ساعت فرصت داشت تا به سرویس بهداشتی بره و بعد به موقع برای سرشماری حاضر باشه. مسواک نمی‌زد، هنوز مسواکی نداشت. هنوز توی حساب زندانش پولی نداشت. کسی به سراغش نیومده‌بود. چهارمین روز بازداشتگاه رو آغاز می‌کرد، بدون مسواک و دستمال توالت و دمپایی.

شش و سی دقیقه. صاف کنار دیواری نزدیک اتاقش می‌ایستاد. نگهبان‌ها مقابلشون راه می‌رفتند. این سرشماری چندان رسمی محسوب نمی‌شد. برای چهارمین دفعه‌ی متوالی، نگهبان شیفت جدید مقابل اسمش توقف کرد و نگاه کوتاه و سرشار از تردیدی بهش انداخت. این نگاه رو می‌شناخت. هر کس که اسمش رو می‌شنید، درست همین‌طوری نگاهش می‌کرد. گردن خم شده، تقریبا نیم‌رخ، نگاه شرم‌زده و کنجکاوی از پایین تا بالا، و بعد صاف کردن گلو تا وانمود کنه که هیچ چیز غیرطبیعی‌ای رخ نداده. که البته رخ نداده‌بود. نگهبان به سمت اتاق بعدی قدم‌رو رفت و بکهیون با همراهانش به داخل سلول برگشت. باید تمیزکاریِ کوچکی انجام می‌دادند. البته که ابایی نداشت. مردها آرام و با طمانینه باهاش صحبت می‌کردند. احتمالا همگی کمی گیج بودند. تا اون‌جا که می‌دونست، همگی کمابیش تازه به بازداشتگاه مرکزیِ استان گانگ‌وون وارد شده‌بودند.

ملافه‌اش رو مرتب کرد، به بالشتش دست کشید و کفش‌هاش رو جفت کرد. یک دستمال داشتند که معلوم نبود از بازداشتی‌های قبلی به ارث رسیده یا به تازگی تهیه شده. در هر حال برای تمیزکاریِ کف ازش استفاده می‌شد. کسی غر نمی‌زد. بکهیون هم همین‌طور. حوصله‌اش رو نداشت. در هر حال اینجا کار زیادی برای انجام دادن نبود.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now