جاده خلوت شده بود. نوار زرد هنوز به چشم میخورد و یکی دو ماشین دولتی و بکهیون قبل از اینکه چشمش به جستجوگرهای صحنهی جرم بیوفته، صورتش رو برگردوند. به بوتههای وحشی خیره شد که توی تاریکی اشکال وهمبرانگیزی تشکیل میدادند. ریوجین هرگز از تاریکی و سایهها نمیترسید و عاشق این بود که شبهنگام دو تایی با بستنی توی جعبه به کرانه سر بزنند و از پاکت غذای خشک گربه، کمی خوراکی جلوی حیوانهای کوچک بریزه. بکهیون فقط دنبالش میرفت و به سرسرهی زنگزدهی شبنمگرفته، تکیه میداد و نگاهش میکرد که چطور با گربهها تعامل داره. و چشمهاش به هیچ وجه نقطهی دیگهای رو نمیدید چون دوست نداشت با حجم زیادی از شاخه و برگهای متحرک توی نسیم و سکوت، و سایه هاشون روی همهچیز مواجه بشه. پل راهآهن درست از روی رودخانه میگذشت و صدای کر کنندهای داشت و با اینحال بکهیون از گذرِ قطار خوشحال میشد. از این که صدای مهیبی سکوت رو بشکنه و احساس نکنه که توی این پهنهی وسیع با دختر هفت سالهاش و چند موجود پشمالو، تنها ست.چانیول پشت ماشین خودش توقف کرد. سر شب ظریف و مرتب توی شلوغی پارک کرده بود و حالا که هیچ ماشین دیگهای به چشم نمیخورد، مثل یک وصلهی بیحوصله وسط جاده به نظر میرسید. قبل از این که ناگهانی پیاده بشه چند لحظه توی تاریکی پشت فرمان نشست. آیا میخواست چیزی بگه؟ بکهیون خدا خدا میکرد حرفی نزنه. نه الان. میفهمید که چانیول احتمالا توی کافه رو دیده و اهمیتی نمیداد. نوعی امنیتِ سمی از جانبش احساس میکرد که باعث میشد اهمیتی نده. میدونست چانیول قرار نیست راجع به این موضوع، جز خودش با کس دیگهای حرف بزنه. با اینحال دوست نداشت چیزی بشنوه.
- میخواستم چیزی بگم اما پشیمون شدم.
مرد توی تاریکی لبخند زد و بکهیون لبش رو گزید.
- چانیول.
- زندگیت به خودت مربوطه. زندگی هر دو تون.
- یه وقتی راجع بهش حرف میزنیم خب؟
مرد توجه نکرد. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، و بعد بدنش رو خم کرد تا نگاهی بندازه.
- هر مشکلی پیش اومد فقط بهم زنگ بزن.
بکهیون جواب نداد. ازش خجالت میکشید و همزمان عصبانی بود. از بابت تمام احساسات متناقض و مدیون بودنی که این مرد بهش تحمیل میکرد. از اینکه باعث میشد ازش خجالت بکشه، عصبانی بود. نفس سنگینی کشید و با فشار روی صندلی خزید و تقریبا خودش رو پشت فرمان پرت کرد. امشب اصلا وقت مناسبی برای اینکه توی خونه تنها بمونه نبود. کاش اون هم یک پیژامهپارتی داشت که بهش بره. ناشیانه و با بیحواسی توی جاده پیچید و چانیول براش بوق زد. بوق به معنای خداحافظی نه. بوق به معنای چه غلطی میکنی- ممکنه خودت رو به کشتن بدی. سرعتش رو بالا برد و شیشه رو پایین کشید. توی رانندگی هیچ ادعایی نداشت. آه، البته چرا، داشت. یک بار تونستهبود توی جادهی خالی شهرک ماشین رو چپ بکنه. این کار نیازمند هنرمندی و ظرافتِ بالایی بود.
نفهمید چطور خودش رو به خونهی تاریک خودش رسوند. هیچ تزئین روشن کریسمسی در کار نبود. با ریوجین فقط پرچمهای رنگی خریده بودند که حالا لای دست و پا میپیچید و هر دو رو کلافه میکرد. کاج کوتولهی کریسمس هم یکوری توی حیاط افتادهبود. حین پارک کردن سپر ماشین به گاری آشغال محلی برخورد کرد و کمی به جلو سر خورد. هیچ اهمیتی نمیداد. جعبهها رو دوباره بغل گرفت و در ماشین رو با پا بست.
YOU ARE READING
Messiah River
Mystery / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...