چانیول غذا نخوردهبود. البته، همونطور که انتظار میرفت بدون حرف بیشتری فقط با یک نگاه خشمگین صندلیاش رو به عقب هل داده و بیرون رفتهبود و بکهیون حالا در سکوت مرغ سوخاری و سالاد و کولا میخورد چون نمیخواست به این زودی از فشار افت قند بمیره. انگشتان چرب شدهاش رو با کمی دستمال کاغذی تمیز کرد و بعد دستمالها رو کنار استخوانهای مرغ توی بشقابش قرار داد و به این صحنه خیره شد، انگار که برنامهای کامپیوتری باشه که برای یک لحظه دستورات از پیش تعیین شدهاش دچار ارور شدهباشند و حالا ندونه باید چه غلطی بکنه. آهی کشید و لیوان نوشیدنی رو برداشت و مایعی که حالا طعم آب و یخ گرفتهبود رو مزهچشی کرد و ناگهان چیزی به یاد آورد. لباسهای ریوجین. همین چند ساعت پیش در اون اداره دعوا به راه انداختهبود و حالا خودش دوباره داشت بهشون زنگ میزد تا صرفا از چند لباس خبر بده.- یک کاپشن یقه خز آبی براق، کلاه بافتنی سیاه با شکوفههای گیلاس، جورابشلواری قلابدوزی شدهی سرخابی، یقه اسکی کتان سفید، زیر شلواری زرد راه راه، تیشرت با طرح هلو کیتی.
همگی رو با دقت نام برد. اگر چانیول انقدر زود منزلش رو ترک نمیکرد الان بود و میدید که بکهیون پدر بدی نیست. پدر بیملاحظهای نیست. الان میدید که بکهیون تمام لباسهای بچهاش رو از بره. محض رضای خدا، البته که از بر بود. تمام اون تکه لباسهای کوفتی رو خودش میخرید. چطور میتونست فراموششون کنه؟ به سختی تلاش کردهبود که حین گزارش تلفنیاش به اپراتور دچار لرزش صدا نشه اما به محض اینکه گوشی رو برگردوند به سکسکه افتادهبود. کمی بیشتر کولا نوشید و خودش رو اینطور راضی کرد که وضعیت قندش رو پایدار نگه میداره و بعد از یادآوریِ ناگهانی قند ریوجین قلبش به تپش خطرناکی افتاد. ریوجین هم پتانسیلش رو داشت. ریوجین هم پتانسیل این کاهش قند خون احمقانه رو داشت. آیا هر مادرجندهای که بردهبودش، این رو میدونست؟ تپشها به درد مبدل شدهبودند. قلبش درد میکرد. قفسهی سینهاش رو فشرد و سرش رو روی میز آشپزخانه گذاشت. نمیتونست اینجوری بمونه. باید چیزی پیدا میکرد. باید سر خودش رو گرم نگه میداشت.
از خونه بیرون زد تا لازم نباشه با نگاه به هر اثاثیهی نفرینشدهای یاد فرزندش رو در خاطرش زنده کنه. آدمها به ماشینش نگاه میکردند، بدون ملاحظه خیره میشدند، در گوشی حرف میزدند و چپچپ نگاه میکردند و به ازای هر ثانیهای که میگذشت، بکهیون یک جمله از مصاحبهاش رو فراموش میکرد. حالا تقریبا هیچچیزی ازش رو به خاطر نمیآورد. آیا چیز بدی گفتهبود که لایق این نگاهها باشه؟
به زودی پیش پارک جیهیو بود. انگار خدمات هتل بالاخره اون اتاق بختبرگشته رو از دست کارآگاه پارک نجات دادهبودند. ملافهها تمیز شدهبود و دو زیرسیگاری به زن دادهبودند لابد برای اینکه بیش از این خاکستری سیگارش رو توی بشقابهای غذاخوری خالی نکنه.

KAMU SEDANG MEMBACA
Messiah River
Misteri / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...