13:

781 291 184
                                    

خواب طولانی‌‌ای داشت. حتی روشن شدن هال و سر و صداهای خفیف از آدم‌ها و آشپزخانه باعث نشده بود زود بیدار بشه. وقتی پلک هاش بالاخره باز شد، گردنش بابت خوابیدن روی مبل کمی خشک شده بود و بدنش زیر پتوی کهنه می‌خارید و با این‌حال احساس بدی نداشت. پرده ها کنار رفته بود. رد نور رو توی تمام منزلش می‌دید. دیوارها و فرش‌ها روشن‌تر به نظر می‌رسیدند. به سختی نشست و دستی به چشم‌هاش کشید. چه چیزی باعث شده‌بود این طور زیاد و راحت بخوابه؟ نگاهش به روبرو افتاد و کله‌ی سرگردانی با موهای بلند دید و فورا به یاد آورد. سوهی دیشب اینجا بود.

از جا بلند شد و بی سر و صدا به توالت رفت. افکار منفی‌ای نداشت. شاید چیز مثبتی هم در میان نبود اما مدت‌ها بود همین حالت خنثی رو هم تجربه نکرده بود. بدش نمی‌اومد کمی بیشتر طول بکشه. وقتی صورتش رو می‌شست کمی به خودش نگاه کرد و بعد سریعا سر برگردوند. نمی‌خواست زیاده از حد فکر کنه. نمی‌خواست این حس خنثی و بیخیالی رو به زودی از دست بده. صورتش رو خشک کرد و به هال برگشت و از پشت اپن توی آشپزخانه سرک کشید. سوهی با لباس بدون آستینی پشت بهش پای گاز ایستاده بود. موسیقی بسیار ضعیفی پخش می‌شد و ریوجین پشت میز بود. با شنیدن صدای پای بکهیون به سمتش چرخید و لبخند زد. یعنی سوهی زودتر بیدار شده و سراغ بچه رفته‌بود؟

- بیدار شدی؟ صبح‌بخیر خوابالو.

بکهیون آرنجش رو روی اپن گذاشت و صورتش رو به کف دست تکیه داد، و لبخند زد. تصویر مقابلش صلح‌آمیز و آرامش‌بخش بود. و بکهیون برای اولین‌بار دلش نمی‌خواست بمیره.

- من و ری می‌خواستیم کم‌کم برای صبحونه بیدارت کنیم.

- بوهای خیلی خوبی میاد.

- بیا بشین. امروز خیلی کار داریم.

بکهیون اپن رو دور زد و از کنار صندلی ریوجین رد شد و قبل از این که بشینه، سر بچه‌اش رو بوسید. دختر متقابلا دست‌های کوتاهش رو دور گردن بکهیون حلقه کرد. بوی خمیردندان میوه‌ای و پوست بچه. روی صندلی نشست و به شانه‌های برهنه‌ی سوهی نگاه کرد. موهای نه چندان بلند و نمناکش کتف‌های لاغرش رو می‌پوشوند اما چند خال ریز به چشم می خورد. بکهیون مکان این خال‌های ریز رو از بر بود. زن برگشت و ظرف رولت تخم‌مرغ رو وسط میز گذاشت و معده‌ی بکهیون فورا به عطر غذا واکنش داد. چند رولت برای ریوجین گذاشت و سوال پرسید: امروز چه کارهایی داریم؟

- ری بهم قول داد میاد که بریم مدرسه. چهارتایی با خانم معلم صحبت کنیم. مگه نه پرنسس قورباغه؟
ریوجین حینی که غذاش رو فوت می‌کرد سر تکون داد و بکهیون دوباره سوالی به سوهی خیره شد: مدرسه؟

- دیشب حرفش رو زدیم. و... آه. یک نگاهی به اتاقش انداختم. چند تا نسخه‌ی پزشک داشت. بعد میریم بیمارستان که آزمایشش رو بده.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now