25:

742 238 125
                                    


روبروی تلفن ایستاده‌بود و از بالا، با فاصله، نگاهش می‌کرد. همین چند ثانیه پیش گوشی رو سرِ جا برگردونده بود. پاهاش نمی‌تونست حرکت کنه و از میز کوچک احمقانه‌اش دور بشه. صدای پچ‌پچ کارمندها رو می‌شنید. توی این اداره‌ی زپرتی با هیچ پارتیشن یا دیوار شیشه‌ای از محل کار باقی کارمندها جدا نمی‌شد. هر غلطی که می‌کرد، چند مرد و زن کم‌استعداد زیرچشمی می‌پاییدنش. با پیراهن‌های زشت و چروک‌های روی کمر و اظهار نگرانی و خیرخواهی. و حالا صدای پچ‌پچ‌هاشون رو می‌شنید. پشت بهشون ایستاده‌بود اما می‌تونست نگاه‌های زیر زیرکی رو هم تصور کنه. مجبور شده‌بود اینجا خودش رو صاف و محکم نگه داره. هرچقدر سعی کرده بود جملات خنثایی به زبان بیاره فایده نداشت. حتی آبدارچی هم فهمیده‌بود که یک نفر از پشت خط که لابد آدم کله‌گنده‌ای هم هست، این زن غریبه رو توبیخ کرده.

نفسش رو بیرون فرستاد و قبل از این‌که بچرخه گلوش رو صاف کرد تا مطمئن بشه حین برگشتن قرار نیست هیچ صورت کنجاوی بهش زل بزنه. روی پاشنه‌ی کفش‌هاش نیم‌چرخی زد و همزمان صدای کشیده شدنِ صندلی‌ها رو شنید. همگی به کار مشغول بودند. مزخرف. لب‌هاش رو خیس کرد و از نیم‌پله پایین اومد تا به لانه‌موشی که بهش اختصاص داده‌بودند برگرده. کارمندها حتی صبر نکردند کاملا از در خارج بشه. جملات رو می‌شنید: بازرسِ جایگزین؟

در اتاقش رو به آرامی باز کرد. به خودش زحمت نداد لامپ رو روشن بکنه. پرده‌ی کرکره‌ای جمع شده‌بود و از لامپ‌های حیاط، به داخل هم نور می‌تابید. بدون عجله کارتنی برداشت و پوشه‌ها رو به ترتیب داخلش قرار داد. به همراه قلمدانش، بسته‌ی شکر برای قهوه‌های تلخِ اداره، ماژیک‌های هایلایترش، گیره‌ی کاغذ، پاکت سیگار. میز رو دور زد و روبروی تابلو ایستاد و همه‌ی پونزها رو بیرون کشید. عکس‌ها و کاغذها و یادداشت‌ها یکی‌یکی توی بغلش فرود می‌اومدند. همگی رو با بی‌توجهی توی کارتن چپاند. کتش‌ رو روی شانه‌هاش انداخت و جعبه رو محکم نگه داشت و با احتیاط از اتاق خارج شد. تنها مردی که توی این اداره باهاش صحبت می‌کرد از روبرو می‌اومد. تلاش کرد اخم نکنه. نمی‌خواست حرف بزنه. شاید هم نیاز نبود حرف بزنه. اخبار ظرفِ دو دقیقه در این مکان نفرین‌شده می‌پیچید. افسر دو متوقف شد. به جعبه و بعد به صورتش نگاه کرد. چشم‌های همیشه متعجبش رو کمی ریز کرده‌بود.

- اتاقتون رو باید عوض کنید؟

تلاش کرد جعبه رو روی یک دست نگه داره. زانوش رو هم برای حمایت بالا آورد. فایده‌ای نداشت. افسر جلو دوید و کارتن رو از دستش گرفت. زیرلب تشکری کرد و از جیب شلوارش دسته‌کلید رو بیرون کشید. وسایلش رو پس گرفت و دسته‌کلید رو کف دستِ مرد گذاشت. لحنش رو عادی نگه داشت: بازرس جدید با پرواز فوری امشب با تیمش راه میوفته. این رو بهش تحویل بده.

گفت و سری به نشانه‌ی احترام یا خداحافظی یا هر کوفت دیگری خم کرد درحالی که از درون التماس می‌کرد این افسر کم‌حرف مثل همیشه چیز بیشتری ازش نپرسه. خواست از کنارش رد شه اما به‌نظر نمی‌اومد شانس آورده‌باشه.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now