35:

784 243 330
                                    


یک چشمش روی لیوان‌ها بود. روی شات‌ها و جام‌ها و فنجان‌های غول‌پیکر آبجو، و انگشتان خودش که تلاش می‌کرد با تمیز کردن بدنه‌ی همه‌ی اون‌ها با دستمال بدون پرز، خودش رو مشغول نشون بده.

چشم دیگرش به پلیس‌ها بود. باهاش صحبت می‌کردند. بیون ریوجین گم شده‌بود و حالا یک مجوز درست و حسابی از مقامات قضایی گیر آورده‌بودند تا همه‌ی اماکن رو تفتیش بکنند. البته، بفرمایید. راحت باشید. استقبال می‌کرد. می‌خواید همراهتون بیام؟ نه؟ بسیار خب. نه. لیوان رو گوشه‌ای گذاشت و به افسر هول‌شده یک لبخند بی‌روح تحویل داد و زن فورا نگاهِ غیر حرفه‌ایش رو گرفت و به سردیس گوزن بالای دیوار سمت چپ داد.

- پس اینجا شامل یک سالن اصلی، بار، رختکن و انبار پشتی هست؟

- یک سرداب هم در زیرزمین داریم. اجازه بدید.

به آرامی از پشت میز طویل چوبی بیرون اومد. به یک طرف می‌خزید و اون لبخند شبح‌وار روی پوست تیره‌اش همچنان خودنمایی می‌کرد. در اتاق پشتی رو باز کرد و دستش رو با حالت دعوت‌گرانه‌ای نگه داشت و افسر و همراهانش با تردید وارد شدند. گفته‌بودند نه، نیازی به همراهی نیست. با این‌حال در سکوت پشت سرشون راه می‌رفت. نگاه می‌کرد که درون کمد دیواری، قفسه‌ها و یخچال‌ها رو بررسی می‌کنند. حتی نگاهی به فریزر هم انداختند. افسر به حرف اومده‌بود: سرداب به اینجا راه داره؟

فورا قدمی به جلو برداشت و راه خودش رو از میان پلیس‌ها باز کرد. در کوچک دیگری درست کنار در سرویس بهداشتی وجود داشت. قفل رو باز کرد و دستگیره رو پایین کشید و قبل از این‌که مردها و زن غریبه با چراغ‌قوه به راه‌پله‌ی جمع و جوری به پایین، نگاهی بندازند، چراغش رو روشن کرد. دست‌هاش رو پشت سرش قفل کرده‌بود و مودبانه به این هیئت کوچک نگاه می‌کرد که از پله‌ها پایین می‌رفتند. و بعد خودش هم روانه شد. این پایین به‌جز قفسه‌ی بزرگ نوشیدنی‌های چند ساله‌اش، چیزی وجود نداشت. یک زیرزمین سه متر در پنج متر و نور چراغ زرد رنگ که روی شیشه‌های خوابیده‌ی الکل می‌افتاد. پلیس‌ها به این بن‌بست قدیمی نگاه می‌کردند و کیم کای به پلیس‌ها. همزمان با برگشتنشون قدمی به عقب برداشت تا توی دست و پا نباشه.

- کمی نوشیدنی مهمان ستاره‌‌ی خاموش باشید.

- متشکرم آقای کیم. در ساعت کاری اجازه‌اش رو نداریم. بابت همکاری ازتون ممنونیم.

افسر زن باهاش دست داد. افرادش از ورودی بدون ایجاد سر و صدا خارج می‌شدند و کای هنوز دست خانم تازه‌وارد در اداره پلیس شهرک رو رها نکرده‌بود. می‌خواست چیزی بپرسه: فکر می‌کردم مسئولیت جستجوهای این‌چنینی با افسر دو باشه؟

زن دستش رو عقب کشید. معذب شده‌بود. کای این رو از اون لبخندِ ذوب شده تشخیص می‌داد: ایشون از پرونده کنار گذاشته‌شدن.

Messiah RiverМесто, где живут истории. Откройте их для себя