21:

779 243 214
                                    


بکهیون روی قالیچه‌ی طرح پیکاچوی وسط اتاق نشسته‌بود و ریوجین هم مقابلش بود. سر بچه پایین بود، خم شده روی دفترش درحالی که لابه‌لای موهای بازش چند گیس باریک و شلخته داشت، و با دقت بالای هر ورق دفترش برچسب می‌زد. برچسب‌های حیوانات بند انگشتی که با نظم خاصی روی خطوط قرار می‌گرفتند. دفتر برای پایان تعطیلات آماده می‌شد. فقط دو روز دیگه، و سپس ریوجین باید به مدرسه برمی‌گشت.

بکهیون از روی دست دخترش نگاه می‌کرد تا الگوی برچسب‌ها رو تقلید کنه. یک ورقه ماه و ستاره و سیاره توی دستش داشت. یک زحل بزرگ با چند ستاره‌ی ریز گوشه‌ی کاغذ چسبوند و احساس کرد به یاد ارین میوفته. برچسب براق مریخ هم به یاد سوهی می‌انداختش. ورقه رو بین انگشت‌هاش گرفت، و ماه رو هم برای سهون انتخاب کرد و زمین رو برای ریوجین.

- به نظرت من شبیه کدوم سیاره‌ام؟

ریوجین نگاهش کرد و روی زانوهاش خودش رو جلو کشید و دوباره خم شد. نفس‌های صداداری از بینی‌اش می‌کشید. پوست سرش بوی پودری رو می‌داد که وقتی نوزاد بود بهش می‌زدند.

- این یکی.

بکهیون به خورشید نگاه کرد و بدون دلیل خجالت کشید: نه. خورشید که خیلی خوبه.

بچه سرِ جای قبلی برگشت. از انتخابش دفاع نکرد. فقط حینی که لبخند کوچکی می‌زد حیوان بعدی رو از ورقه جدا کرد تا کنار بقیه بچسبونه.

- مامان کدومه؟

- نمی‌دونم.

حتی مکث نکرد تا جواب بده. بکهیون لب‌هاش رو خیس کرد: نمی‌خوای بهش فکر کنی؟

ریوجین با حواسپرتی شانه بالا انداخت. سرش پایین بود: نمی‌دونم خب.

برچسب و دفترها رو کنار گذاشت و بالای ابروش رو خاروند. قبل از غروب آفتاب از اداره‌ی پلیس برگشته‌بودند. توی ماشین تصمیم گرفته‌بودند که فردا ریوجین رو برای آزمایش قند خون ببرند و بعد از اون دیگه سوهی به ندرت صحبت کرده‌بود. فقط غذایی آماده کرد و بعد از تمام این چند روز حضورش، برای اولین‌بار ادامه‌ی روزش رو تنها و بدون ریوجین گذروند. بکهیون نمی‌دونست چرا از این بابت عذاب‌وجدان داره. نمی‌دونست چرا سوهی بهش عذاب‌وجدان میده، اما نمی‌تونست سرزنشش هم بکنه.

- راستی... دلت می‌خواد با مامان حرف بزنی؟

ریوجین فورا سرش رو بالا گرفت و بکهیون یک لحظه احساس کرد نگاه کودکانه‌اش برای صدم ثانیه از صورتش محو میشه و دوباره برمی‌گرده. انگار می‌خواست با چشم‌ها ازش بپرسه رازم رو که برای کس دیگری برملا نکردی؟ بکهیون دو دستش رو بالا برد: فقط می‌خواستم بدونم. ری. مامانت خیلی منتظره باهاش حرف بزنی.

- الان دوست ندارم.

- پس دوست داری با کی حرف بزنی؟

- با تو.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now