7:

1K 316 176
                                    


شام در سکوت صرف شد. کیونگسو اهمیتی نمی‌داد که کمی اتمسفر حاکم بر جمع رو سنگین و غبارآلود کرده. فقط بدون هیچ حرفی غذای مختصر توی بشقابش رو تمام می‌کرد و هرچقدر بکهیون بیشتر بهش خیره می‌موند و نگاهش می‌کرد، بیشتر می‌ترسید. لرزی توی بدنش احساس کرد و با احتیاط لیوان شراب قرمز خنک رو روی میز گذاشت. هوا واقعا سرد بود. چی شد که چانیول خیال کرد هوا بهتر شده؟ اصلا چرا ریوجین به سرما اعتراض نمی‌کرد؟ ارین فقط یک لباس پشمی عادی داشت. بکهیون بین افراد دور میز چشم گردوند. پیراهن‌های فلانل، پولیور بافتنی نازک، یقه‌اسکی معمولی. یعنی فقط خودش تا این حد احساس سرما می‌کرد؟ آخرین ناخنک رو هم به سالاد ماهی تنِ موردعلاقه‌اش زد و صندلی‌ش رو کاملا از میز فاصله داد. می‌خواست برگرده خونه و می‌خواست با کیونگسو صحبت بکنه.

برای تماشای ورق‌بازیِ مردها بعد از شام دیگه توی حیاط پشتی نموند. داخل هال برگشته بود. بوی عود جنگل استوایی رو تنفس کرد و به ذهنش رسید که آیا واقعا جنگل‌ها چنین بوی ادکلن‌مانندی دارند یا نه. باقی‌مانده‌ی سالاد روی توی ظرف دربسته‌ای ریخت تا به‌عنوان ناهار فردای ریوجین به خونه ببره. اگر روی صندلی کنار بخاری یک پتو روی خودش می‌کشید و چرت می‌زد چقدر عالی می‌شد. اگر شب همین‌جا می‌موند و به ناهار فردا فکر نمی کرد. اگر پدر نبود و هیچ مسئولیتی نداشت... حین خالی کردن سالاد توی ظرف، گرما به صورتش هجوم آورد و سرش رو کمی بالا گرفت تا نفس بگیره. دیگه نمی‌تونست. فقط نمی‌تونست با مسائل سر و کله بزنه. برای یک لحظه به ذهنش رسید ریوجین رو مدتی پیش چانیول بذاره و خودش به شهر محل سکونت خانواده‌اش برگرده. چانیول بچه رو پیش گفتاردرمان‌گر هم می‌برد... از مسئولیت شانه خالی نمی‌کرد. به سالاد توی ظرف خیره شد و احساس کرد که می‌خواد بالا بیاره.

صدای قدم‌ها از پشت سرش باعث شد به سرعت دستی به سر و صورتش بکشه و به طرف فرد پشت سرش بچرخه. کیونگسو اون‌جا بود و موبایل و سوییچ‌ ماشینش رو در دست داشت.

- داری برمی‌گردی؟

- از بقیه خداحافظی کردم. فردا باید زود به اداره برم. کار و این چیزها.

مرد کمی دوستانه گفت اما برای لبخند زدن تلاشی نکرد. بکهیون ظرف دربسته رو روی کابینت گذاشت و اپن رو دور زد. قلبش به سرعت می‌تپید.

- کیونگسو. دلیلی داره که به کای گفتی مراقب ارین باشه؟

نمی‌تونست صورت افسر رو ببینه. پشت بهش در سکوت و آرامش کفش‌های جفت شده‌ی تمیزش رو از جاکفشی بیرون می‌آورد.

- سه جسد توی این محوطه پیدا شده. نباید راجع به مراقبت از بچه‌اش هشدار می‌دادم؟

- چرا به من هشدار ندادی؟

با نگرانی پرسید درحالی که انگشتانش رو ماساژ می‌داد. ابروهاش به پایین چین خورده‌بود و تپش قلب کلافه‌اش می‌کرد. کیونگسو کفش‌هاش رو روی پادری گذاشت و کمی چرخید. بکهیون نیم‌رخش رو می‌دید. شبیه آرامش پیش از طوفان می‌موند و حتی پشت گردنش هم کمی سرخ شده بود.

Messiah RiverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora