19:

784 252 116
                                    


بکهیون در محوطه‌ی پشت کلیسا ایستاده‌بود. زیاد به این نقطه نمی‌اومد. از فضای مه‌آلود و وهمناکش فراری بود. اما نمی‌خواست به حیاط جلویی قدم بذاره. نمی‌خواست کتمیر رو ببینه که با ریوجین بازی می‌کنه یا چیزی می‌خوره، و چانیول که بهش لبخند می‌زنه. در عوض اینجا کنار یادبودهای سنگیِ معدود ایستاده‌بود. جمعیت شهرک و سنِ کم باعث شده‌بود بکهیون به ندرت انسان‌هایی که مرده‌بودند رو به یاد بیاره. قبل از پیدا شدن کودک توی رودخانه بکهیون حتی کمابیش چهره‌ی مرگ رو فراموش کرده بود. توی محوطه‌ی پشتی سر جمع یازده یادبود بیشتر قرار نداشت- به طرز طعنه‌آمیزی درست به اندازه‌ی سابقه‌ی شهرک-و  روی صلیب‌های فلزی پیچک رشد کرده بود و چمن‌ها لابه‌لای سنگ‌ها، یخ زده‌بودند. بکهیون هوای سرد رو از بینی‌اش بالا کشید و احساس کرد جلوی مغزش درد می‌گیره. ناخودآگاه زمزمه کرد:

- هر دوی آن‌ها باید به کام مرگ کشیده شوند...

دست‌هاش رو توی جیب‌ها فرو برد. این حقیقت داشت که بکهیون چهره‌ی مرگ رو از یاد می‌برد اما هرگز چنین نبود که ازش وحشت داشته‌باشه یا فکر کردن بهش نگران و آشفته‌اش بکنه. بکهیون همین الان هم آماده بود به یادبودی سنگی تبدیل بشه. هیچ صلیبی برای بالای یادبودش نمی‌خواست. شاید هم بد نبود یکی داشته‌باشه؟ اگر رستاخیز مردگان روزی واقعا رخ می‌داد، می‌تونست با چنگ زدن بهش برای بالا کشیدنِ خودش استفاده بکنه. بین سنگ‌ها قدم می‌زد. صلیب‌ها مثل نشانه‌های تیره و براقی بود که ناگهانی وسط مه نمایان می‌شد. یک انسان درون تابوت. همگی زیر پاهاش بودند. نفسش رو بیرون داد. مگه آیه نمی‌گفت فرد باید مجازات بشه؟ چرا قاتل به کودکان روی آورده بود؟ دستش رو به یکی فلزات ضربدری یخ‌زده ستون کرد و تلاش کرد روی زمین مرطوب بشینه. دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد و چند نخ سیگار پیدا کرد. جونگده از در پشتی خارج می شد و به سمتش می‌اومد. بکهیون فکر کرد چی می‌شد اگر مه اون‌قدری غلیظ بود که توش مخفی بشه؟ چی می‌شد اگر خودش یک انسان نبود؟ فقط یک یادبود. لحظه‌ای صاف نشست و دست‌های بی‌حسش رو دراز کرد. کمی سرخ شده بودند، با اثراتی از گل کف دست‌هاش، قطره‌های شبنم، و دو سه نخ سیگار. سنگی نبود. می‌تونست مطمئن باشه واقعا یک یادبود نیست؟

- بکهیون؟

- می‌تونی برام کبریت بیاری؟

اگر سنگ بود نمی‌تونست حرف بزنه. درواقع دیگران متوجه نمی‌شدند. جونگده‌ لحظه‌ای مکث کرد و برگشت. یعنی شنیده بود؟ شاید چون کشیش بود می‌تونست با ارواح حرف بزنه. مه رقیق می شد و حصار کمرنگ رو از بین می‌برد. بکهیون متوجه شد روی تمام سنگ‌ها و صلیب‌ها قطرات شبنم می‌درخشه. مرد برمی‌گشت. توی دستش یک پاکت کبریت بود.

- به نظرت ارواح می‌تونن سیگار بکشن؟

جونگده کبریت کشید و شعله‌ی کوچکی شکل گرفت، و بکهیون نوک لوله‌ی سفید و مرطوبش رو جلو برد. کمی طول کشید تا روشن بشه. دست‌هاش از سرما بی‌حس شده بود. دلش می‌خواست شعله رو با انگشتانش بگیره.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now