37:

682 213 176
                                    


تگرگ وادارش کرده‌بود از جا بلند بشه. همزمان که تکه‌های ریز یخ‌زده به سر و صورتش برخورد می‌کردند، خودش رو به سایبان کم‌عرض سقف رسونده‌بود. ناودان با فاصله‌ی کمی ازش سر و صدا می‌کرد و بکهیون به دشت خیره شده‌بود که خیس می‌شد و رنگش از سبز روشن به سبز تیره تغییر می‌کرد. سیگار دیگری روشن کرد. ذهنش حالا کاملا خالی بود. تنها چیزی که حس می‌کرد گرمای سیگار نوک انگشتانش بود و سرمای تگرگ که به بازوانش لرز می‌انداخت. صدای بارش باعث شده‌بود آوای جنگل خفه بشه. آیا لااقل می‌تونست از این بابت سپاس‌گزاری کنه که فرزندش در این هوا توی طبیعت سرگردان نیست؟

به سختی از جا بلند شد. نمی‌تونست این‌طوری ادامه بده. فقط چند قدم لنگان لنگان به سمت ماشینش باعث شده‌بود خیس آب بشه. داخل نشست و بخاری رو روشن کرد. رطوبت سرِش با هوا ترکیب می‌شد و وادارش می‌کرد حتی برای ثانیه‌ای پلک‌هاش رو روی هم بذاره. خوابش می‌اومد و با سرعت پایینی رانندگی می‌کرد و رادیو از احتمال طوفان بعد از نیمه‌شب خبر می‌داد. صداش ضعیف و خش‌دار بود. یک نوای گنگ که توی مغز بکهیون می‌پیچید. برف‌پاک‌کن مدام روی شیشه حرکت می‌کرد و جاده تاریک بود. چراغ‌های روشنایی معابر هنوز فعال نشده‌بودند. بدون این‌که زیاد مغزش رو به کار بگیره فقط از ورودی اصلی شهرک دور زد و به طرف واحدهای دولتی رانندگی کرد. صدای رادیو بعد از چند نویز کاملا قطع شد. تگرگ حالا کمی شدید‌تر می‌بارید و نور کوچکی از ورودی ساختمان‌ها تنها چیزی بود که بکهیون رو به مسیرش راهنمایی می‌کرد. در نزدیک‌ترین نقطه پارک کرد و پیاده شد. تگرگ و باران با هم روی شانه‌های لباسش فرو می‌افتادند و سرما به پوستش می‌رسید. دندان‌هاش به لرز افتاده‌بودند. زنگ واحد رو فشار داد. نمی‌تونست صبر کنه. دوباره زنگ زد و با کف دستش به در کوبید.

- خدای من، آقای بیون!

- سلام. می‌تونم بیام داخل؟

میوی مینا با ناراحتی از در فاصله گرفت. موهاش رو در حوله‌ای پیچیده‌بود و کف راهروی کهنه‌اش برق می‌زد، قبل از این‌که بکهیون با کفش‌های گلی و موهای آب‌چکانش اون‌جا پا بذاره.

- متاسفم که مزاحمت ایجاد کردم...

- تو داری می‌لرزی. چی وادارت کرده توی این هوا اینجا بیای؟ لطفا برو توی هال. باید کنار بخاری باشی.

بکهیون با قدردانی سر تکون داد و کفش‌هاش رو در آورد. قدم‌هاش تند شده‌بود. هال هنوز هم مرتب به‌نظر می‌رسید، با این تفاوت که روی مبل‌ها پر از ورقه‌ها و دفتر و دستک‌ها بود. لپتاپ زن هم باز مونده روی میز رها شده‌بود. کنار بخاری نشست و اولین موج گرما عقل رو به سرش برگردوند. اینجا چه غلطی می‌کرد؟

- باید یک چیز داغ بنوشی...

خانم میوی حوله‌ای به دستش داد و سراسیمه به طرف آشپزخانه رفت. بکهیون به دیوار کنار بخاری تکیه داد و تلاش کرد موهاش رو خشک کنه. کمی بعد زن برگشت درحالی که صدای محو و آشنای کتری برقی‌اش در هوای شرجیِ هال می‌پیچید. موهاش رو باز کرده‌بود و رشته‌های خیس دو طرف سرش بودند و صورتش بدون آرایش کمی صورتی و ملایم به نظر می‌رسید. بکهیون می‌خواست از شدت شرم خودکشی کنه. به لکنت افتاد: باید... باید من رو ببخشید من... من فقط نمی‌دونم چی شد که اومدم اینجا.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now