31:

706 232 385
                                    


هنوز دیروقت نبود. ساعت روی موبایلش یک دقیقه قبل از این‌که بابت کمبود شارژ باتری خاموش بشه، بهش گفته‌بود کمی تا ده شب فرصت باقی مونده. بوبا توی لانه‌اش خواب بود و از پرچین توی حیاط همسایه سرک نمی‌کشید و بکهیون نمی‌تونست پنجه‌های کوچک و سر پشمالوی مستطیل شکلش رو ببینه. دستش برای فشار دادن زنگ مردد بود. امکان داشت هنوز خواب باشه؟ آهی کشید و بالاخره انگشتش رو کمی جلوتر برد و صدای ظریف زنگ در گوشش نواخته و منعکس شد. تا وقتی که در باز بشه و توی آستانه‌اش چانیول رو ببینه، زیاد طول نکشید. مرد چیزی نمی‌گفت و بکهیون هم نمی‌دونست چی بگه. مدتی در سکوت به صورتش نگاه کرد و بالاخره به سرفه افتاد: خوب خوابیدی؟

- دو تا از قرص‌های تو رو بالا انداخته‌بودم. تقریبا از هوش رفتم...

چانیول از جلوی در کنار رفت تا بهش فضایی برای ورود بده. به آرامی داخل قدم گذاشت و کفش‌هاش رو در آورد: قرص‌های من اینجاست؟

- چند ورق زاپاس گذاشته‌بودی.

- خودم؟ اصلا یادم نیست...

- مربوط به تابستون گذشته‌ست. همون موقع که رفتی پیش روانپزشک.

چانیول جلوتر حرکت می‌کرد. بافتنیِ کهنه و گشادی به تن داشت و دستش مدام بین موهای آشفته‌اش می‌چرخید. مسیرش رو به طرف آشپزخانه منحرف کرد. چراغ‌های کمی توی آپارتمانش روشن بود. نور کهرباییِ بی‌حوصله از حاشیه‌ی بالای سقف آشپزخانه، راه خودش رو به هال پیدا می‌کرد و روی صندلی‌های حصیری پخش می‌شد. بکهیون موبایلش رو به شارژ زد و بعد زیر نورها نشست. هیچ عودی گوشه‌ای دود نمی‌کرد. صدای قل‌قل آب در کتری برقی رو می‌شنید.

- خیلی خسته‌ام...

چانیول از توی آشپزخانه صداش رو بلند کرد: یک قرص هم برای خودت بیارم؟

- نمی‌تونم بخوابم. اون‌قدر خسته‌ام که نمی‌تونم بخوابم.

مرد با دو فنجان بزرگ برگشت. کیسه‌های چای سبز روی آب جوش شناور شده‌بود و رنگ زرد ملایمش رو پخش می‌کرد. چانیول فنجان‌ها رو روی زمین گذاشت و بکهیون به طرفش خزید و ساعدش رو ستون کرد تا بدنش رو بهش تکیه بده. تیغه‌ی کمرش می‌سوخت و بخاری رو تماشا می‌کرد که از روی آب برمی‌خاست و تا نزدیکیِ چانه‌ی چانیول خودش رو بالا می‌کشید و بعد ناپدید می‌شد.

- هیچ کار مفیدی هم انجام دادی؟

سوال چانیول باعث شد کمی خودش رو جمع‌تر کنه. لحن بدی نداشت اما حس بدی به همراهش بود. کار مفید. از بابتش اطمینان نداشت. تونسته‌بود کار مفیدی انجام بده؟ یا فقط مثل سگ ولگرد و بیماری دور خودش به دنبال دم قطع شده‌اش چرخیده‌بود؟

- من... یعنی اون‌ها... هلیکوپتر آورده‌بودن. و چندتا تراک. دوباره.

- توی خونه چی بود؟

Messiah RiverWhere stories live. Discover now