ماشین رو درست وسط جاده پارک کردهبود. سرمای سنگِ سکوی مقابل بار رو زیر پاهاش احساس میکرد و هوا روی پوستش میخزید، لابهلای موهای اصلاح نشدهی صورتش، و وادارش میکرد از جا بلند بشه. بند چراغقوهی بزرگش روی شانه اش سنگینی میکرد. مدتی از غروب گذشتهبود و از چراغ های شهرک فاصله داشت. تا همین چند روز پیش این ناحیه از ماشینهای داوطلبها و تیمهای کمکی پر بود و حالا همه به آرامی کمرنگ شده بودند. همه به ساختمانهای امن برگشتهبودند و از اینجا به بعد احساسی بهجز دلسوزی وجود نداشت. نفسش رو بیرون فرستاد و از روی سکو پایین پرید، و تک ساختمانِ دور افتادهی بارِش رو دور زد تا به بیشه قدم بذاره. شاخههای خشکیده زیر پاهاش سر و صدا میکردند و کفِ کفشش گهکاهی توی گل فرو میرفت، و با حوصله توی بیشه قدم میزد درحالی که نور چراغ قوه تنهی درختها و زمین گلآلود رو هدف میگرفت و هالهی سفید و مبهمی به جا میگذاشت. صدایی نمیشنید و صدایی تولید نمیکرد. حتی مراقب بود رد پاهاش روی زمین باقی نمونه. مثل یک حیوان شبگرد فقط جستجو میکرد تا چیزی پیدا کنه. یک بند لباس، یک دکمه، یک زرورق آبنبات، یک گیرهی سر. هر نشانیای که بهش یادآوری میکرد ارین اون بیرونه. بیرون از منزل خودشون. و باید دنبالش بگرده. هیچ صدایی نمیشنید. سکوت مطلق خلا مغزش رو پر میکرد و انگار روحش رو خراش میداد. سکوت توی گوشش زمزمه میکرد که ارین اون بیرونه.- پیدام کن بابا.
- پیدام کن بابا.
حیوان شبگرد شاخهی درختها رو کنار میزد. تلاش میکرد قدمهای سریعی برنداره تا به نفسنفس نیوفته. نمیخواست زمزمهی سکوت رو از دست بده.
- پیدام کن بابا.
شب قبل یک نخِ کاموا پیدا کردهبود. برای لحظاتی از شدت تپش قلب نزدیک بود شام مختصرش رو استفراغ کنه. وقتی که وحشتزده نخ کاموا رو بین انگشتانش میچرخوند، ناگهان متوجه شد به خودش متعلق بوده. لباس خودش بود. دیگه نباید لباس کاموایی میپوشید. نباید لباس دکمهدار یا بنددار به تن میکرد. تیشرت بدون آستینش با حرکت نسیم بین درختان، سرما رو به پوستش نفوذ میداد اما به سختی میتونست احساسش کنه.
- پیدام کن بابا.
بیشه به پایان رسید. به دشت رسیدهبود. دشت وسیعی که تا انتهای شهرک ادامه داشت. همهجا از علامتهای هلیکوپترها و تیم های کاوش پر بود. زمزمه رو در این نقطه به سختی میشنید. فقط میایستاد درحالی که موهای بدنش سیخ شده بودند، و به چشمانداز طبیعت توی تاریکی نگاه میکرد. طبیعت فرزندش رو بلعیده بود. چمنها و گیاهان هرز رونده اطراف روح ارین پیچیده بودند و در خودشون حلِش کرده بودند انگار که هرگز وجود نداشته. ارین حضور داشت و حضور نداشت. تمام مولکولهای وجودش در هوا و زمین و آب و آتش حل شده بود. به سرفه افتاد. سینهاش خسخس میکرد. باید برمیگشت.

KAMU SEDANG MEMBACA
Messiah River
Misteri / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...