22:

782 248 160
                                    


دیگه هیچ‌کس به سراغش نیومده‌بود. دو روز گذشته مرکز تمام توجهات بود و حالا آخرین روز تعطیلات زمستانی رو می‌گذروند. شهرداری تصمیم داشت با بالا بردن امنیت مدارس، در بازگشایی‌شون لطمه‌ای وارد نکنه. به نظر بکهیون این فکر خوبی می‌اومد. برای هیچ بچه‌ای خوب نبود که مدت طولانی‌ در چنین شرایط آخرالزمانی‌ای قرار بگیره؛ با این‌حال ته دلش زیاد راضی نبود. به این فکر می‌‌کرد که با ریوجین بره و تمام مدت توی حیاط وقت بگذرونه. این‌طوری خیالش راحت‌تر بود هرچند بعید می‌دونست بچه‌اش خوشش بیاد. اصلا اجازه‌ی چنین چیزی رو می داد؟

تمام روز به این فکر می‌کرد و به نتیجه‌ی آزمایش ریوجین. در آخر مجبور شده‌بود بذاره بچه‌اش صورت کتک‌خورده‌اش رو ببینه. به طرز عجیبی سوال‌پیچش نکرد. وقتی خردسال بود هم چنین صحنه‌هایی رو زیاد می‌دید. یک پدر کتک‌خورده. فقط چسب‌زخم دایره‌شکل با طرح پیکاچو رو بهش نشون داد که روی محل خون‌گیری‌اش چسبونده‌بودند و بکهیون یک لحظه احساس کرد از پیکاچو نفرت داره.

و زمان گذشته‌بود. اولین‌باری بود که بدون ریوجین توی خونه با سوهی تنها می‌موند. زن برای همه‌شون ناهار درست می‌کرد و حتی برای معاشرت تلاشی نمی‌کرد و تمام فکر و ذکر بکهیون این بود که چرا زودتر از اینجا نمیره؟ ریوجین قبول نکرده‌بود بکهیون باهاش به مدرسه بره. خجالت می‌کشید که پدرش بیخودی اطرافش ول بچرخه، و حق داشت. بکهیون توی آینه‌ی اتاق به خودش نگاه کرد و به کبودی‌هایی که هنوز نشانه‌ای از بهبود بروز نداده بودند، و دوباره مطمئن شد که بچه‌اش حق داشت. کتش رو برداشت و از روی پلیور نازک راحتی‌اش به تن کرد و از اتاق بیرون رفت. صبحانه نخورده بود، بوی غذاها معده‌اش رو تحریک می‌کرد و تا وقت ناهار بیش از دو ساعت مونده‌بود. نمی‌خواست توی خونه بمونه. گلوش رو صاف کرد و سوهی به سمتش چرخید. نگاهش سوالی بود.

- یک سر میرم آزمایشگاه.

- اما جونمیون گفت نتیجه رو برات ایمیل می‌کنه؟

- شاید لازم باشه درباره‌ش صحبت هم بکنیم. از همون‌جا بچه رو میارم خونه.

- یه چیزی بخور قبل از رفتن.

سوهی با بی‌حواسی گفت و سراغ کار خودش برگشت. بکهیون شانه‌ای بالا انداخت از ساختمان خارج شد. هوا ثبات نداشت. برف‌ها باقی نمی‌موندند. اولین زمستانی بود که این شهرک شمالی زیر برف مدفون نشده‌بود و نمی‌دونست باید این رو مدیونِ چی باشه. پشت ماشینش نشست. آفتاب روی جاده می‌تابید و گوشی موبایلش از داخل جیب، می‌لرزید. انتظارش رو داشت. قرار بود خودش درباره ریوجین با اداره تماس بگیره و این کار رو نکرده بود. مثل تمام مسئولیت‌هایی که انجام نمی‌داد تا وقتی یک نفر یقه‌اش رو بگیره.

- سلام.

- فکر کنم می‌دونی چرا زنگ زدم.

ضعف ناشی از بوی غذا توی معده‌اش مونده‌بود. دست آزادش رو دراز کرد تا توی داشبوردش دنبال چیز شیرینی بگرده.

Messiah RiverOù les histoires vivent. Découvrez maintenant