46:

606 192 149
                                    


ریوجین. بکهیون این اسم رو از یک کتاب قصه‌های عامیانه به یاد داشت. کتاب کوچک کم‌ارزش کهنه‌ای روی پیش‌بخاری منزل پدربزرگش. ریوجین، به معنای خدای اژدها. یک دخترخانم اژدهای کوچولوی قشنگ. سوهی بهش اجازه نمی‌داد این اسم رو روی بچه بذاره، اما در نهایت مذاکره کرده‌بودند. اگر دلت می‌خواد اسمش رو بذاریم ریوجین پس لااقل بذار من براش اسم تعمیدی انتخاب کنم.

خورشید طلوع کرده‌بود. نور نارنجی کمرنگ روی کفپوش ضربه‌گیر زمین‌ بازی پخش می‌شد و بعد فرو می‌رفت. هر دو دست بکهیون توی جیب‌هاش بود. لااقل بذار من براش اسم تعمیدی انتخاب کنم- برنادت. بکهیون زیاد اهمیت نمی‌داد. کدوم احمقی قرار بود یک بچه‌ی کره‌ای رو برنادت صدا کنه. اصلا هیچ‌جای رسمی‌ای هم ثبت نمی‌شد. ریوجین بود و ریوجین می‌موند، پیچیده شده توی ملافه‌ی بسیار نرم فیروزه‌ای رنگ، وقتی که از پشت شیشه‌ی بیمارستان بهش نگاه می‌کرد و براش دست تکون می‌داد انگار که بچه قرار بود بای‌بای کردنش رو ببینه. افسری از پشت شانه‌هاش رو لمس کرد. مودبانه درخواست می‌کرد عقب بره، اطراف سرسره‌ی سرپوشیده باید نوار زرد کشیده می‌شد. یک قدم عقب اومد.

ملافه‌ی فیروزه‌ای به خونه اومد. سوهی بوی بیمارستان، بوی خون و بوی زایمان می‌داد. اما بچه؛ بچه فقط بوی خودش رو داشت. عطر مسخره‌ی کوچولویی از حوالی گردنش. بکهیون بلد نبود چطور باید باهاش بازی کنه. فقط اجازه می‌داد بچه انگشتش رو بگیره. دست‌هاش رو توی جیب‌های کاپشنش مشت کرد و نواز زرد دور تا دور سرسره کشیده‌شد. افسرها ساکت بودند و گهگاهی سرفه می‌کردند، و بکهیون شرط می‌بست هیچ‌کدوم سرما نخورده‌اند یا حساسیت ندارند. پاهای ناراحت و چالاکشون این دور و بر می‌پلکید و بکهیون از نگاه کردن بهشون سرگیجه می‌گرفت. سرش رو برگردوند. اولین لباس‌های ریوجین ست کرمی رنگی با بیسکوییت‌های خندان روش بودند. لباس‌های بعدی‌اش عکس گیلاس‌ و آلبالو داشت. لباس، روی پوشکش با دو دکمه‌ی ابلهانه بسته می‌شد. تق! بکهیون همیشه دکمه‌ها رو باز و بسته می‌کرد و قهقهه می‌زد. تق.

- می‌خوای به کسی زنگ بزنی؟

بکهیون ناچار به طرف منبع صدا چرخید. جیهیو با بینیِ سرخ و چشم‌های پف کرده موبایلی بهش تعارف می‌کرد. سرش رو به نشانه‌ی نفی تکون داد. آلبالوها و گیلاس‌ها، آلبالوها و گیلاس‌های بی‌نهایت. کمی بعد بچه تا مدتی بوی شربت سرفه می‌داد. توی خواب سرفه می‌کرد. شربت آلبالویی بود. روی پیش‌بندش چپه می‌شد، چون با دست کوتاه ناآرامش مدام دست سوهی رو پس می‌زد تا دارو نخوره. شبح خانه‌خراب‌کن شیرینی بود که توی خونه راهپیمایی می‌کرد و اثاثیه پشت سرش واژگون می‌شد.

- دارن می‌برنش...

جیهیو جمله‌ی نامفهوم و تکه‌پاره‌ای بهش تحویل داد و بعد راهش رو گرفت و رفت. بکهیون هم دنبالش کرد. چیز بیش‌تری به ذهنش نمی‌رسید. توی دو سالگی جانورها از دستش آسایش نداشتند. یک بار وزغی از حیاط شکار کرده‌بود. دفعه‌ی بعد پشه‌ای رو قورت داده‌بود. سوهی روانی می‌شد. داد و بیداد می‌کرد و بکهیون هنوز می‌خندید. هنوز چیز زیادی بلد نبود. خدای اژدها وسط یک کیسه‌ی ضدآب فیروزه‌ای دراز کشیده‌بود. کیسه براش بزرگ بود، درست مثل ملافه‌ی فیروزه‌ای بیمارستانش، که اون هم براش بزرگ بود. زیپ ظریفی بالا می‌اومد و پاها و دست‌ها و لباس‌ها و گردنش رو می‌پوشوند. بکهیون درست قبل از چانه، با دستش اشاره‌ای کرد. زیپ ایستاد. بکهیون خم شد و نوک بینیِ سرمازده‌ی اژدهای آلبالویی رو بوسید. کمرش رو صاف کرد و زیپ بالا رفت. ریوجین به لابه‌لای ورقه‌های کتاب قصه‌های عامیانه‌ی روی پیش‌بخاری برگشته‌بود.

Messiah RiverOnde histórias criam vida. Descubra agora