18:

907 258 168
                                    


سوهی قصد داشت بچه رو به کلیسا ببره. بکهیون اهمیتی نمی‌داد که جونگده برای کودکش دعا بکنه یا نه. تا وقتی خودش از واقعیت خبر داشت، اهمیتی نمی‌داد. با این‌حال نتونسته بود جلوی عصبی شدنش رو بگیره. حتی نتونسته‌بود ناهار بخوره. حالش از این روز به هم می‌خورد. بعد از ناهار و چرت نیمروزی، بچه، باقی‌ِ روز دیگه با سوهی هم‌کلام نشد. درگیریِ ذهنش بابت اعصاب خرابِ زن از بین رفته بود و حالا فقط به بازرس و صحبت‌هاش فکر می‌کرد. بعد از ظهر درحالی که ریوجین در کنار مادرش کارتون می‌دید، بکهیون برای خودش کاسه‌ای سوپ ریخت و به اتاق بچه رفت. وسایل رو با دقت از نظر می‌گذروند. تمام نقاشی‌ها، کادرستی‌های دوتایی با ارین، رویاگیر مدرسه، پتوی نامرتبش. سرش رو چرخوند و به قفسه‌ی کوچک کتاب‌ها نگاه کرد. هیچ چیز بدی بینشون قرار نداشت. همگی رو خودش قبل از خریداری بررسی کرده بود. جلوی قفسه چهار زانو نشست و انگشتش رو روی عنوان کتاب‌ها کشید درحالی که با دست دیگرش یک قاشق از غذا رو توی دهانش می‌گذاشت. حواسش پرت و ذهنش مه‌آلود بود. خودش خیلی خوب می‌دونست صرفا اینجاست و بی‌هدف به کتاب‌ها نگاه می‌کنه چون نمی‌خواد بعدها اگر کسی چیزی به روش آورد، دچار عذاب وجدان بشه. مغزش روی کتاب‌ها متمرکز نمی‌موند. تکه‌ی گوشتش رو جوید و بالاخره با ناامیدی موبایلش رو بیرون آورد. در اتاق رو بست و شماره‌ی کیونگسو رو گرفت.

- الان سرکارم. بعدا بهت زنگ می‌زنم.

کیونگسو با صدای ضعیفی به سرعت گفت و بکهیون قبل از این که قطع کنه تلاش کرد: یک لحظه وایسا! قطع نکن. کارت دارم.

- چیزی درباره‌ی ریوجین پیدا کردی؟

- می‌دونستی بازرس اومد اینجا؟

کیونگسو چند لحظه سکوت کرد. بکهیون حتی صدای نفس‌‌هاش رو نمی‌شنید اما انگارپشت سرش شلوغ بود.

- صبر کن برم بیرون.

بکهیون کاسه رو بالا آورد تا کمی از آب رقیق سوپ رو ببلعه. دیگه نمی‌تونست چیزی بجوه. سر و صداها پشت سر کیونگسو کمرنگ‌تر شده‌بود. نفسی کشید و بکهیون صاف‌تر نشست و کاسه رو پایین گذاشت.

- چیزی به من و تیممون نگفته‌بود.

- راستش رو میگی؟

- منظورت چیه؟

بکهیون ناخودآگاه دست مشت شده‌اش رو به انتهای پیراهنش چنگ زده‌ بود. هنوز عنوان کتاب‌ها مقابلش بود بدون این که بتونه کلمات رو تشخیص بده: تو بهش لو دادی که ری به حرف اومده؟

- چرا مزخرف میگی؟ یک بار بهت گفتم این بین من و تو خواهد بود!

- پس این زن عوضی چرا پاپیچم شده‌بود که دارم چیزی رو مخفی می‌کنم؟ از کجا فهمیده؟!

- بکهیون اگه کارت فقط همین بود من برگردم سراغ کارِ لعنتی‌م.

موبایل رو توی دستش فشار داد. نمی‌تونست جلوی رشد خشم رو بگیره. صورتش به آرامی داغ می‌شد. تلاش کرد ولوم صداش رو پایین‌تر نگه داره. ناخواسته انگار فس‌فس می‌کرد: به نفعته واقعا چیزی درباره‌ی راز من و ریوجین نگفته‌باشی.

Messiah RiverTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang