43:

588 197 137
                                    


جویبارهای خون رو تماشا می‌کرد. جویبارهای خون روی بستر سفید رنگ و سردی که به سمتش سرازیر می‌شدند و مچ پاهاش رو در بر می‌گرفتند، و بعد زانوانش، و بعد کمرش، و بعد گردنش. طعم خون در دهانش بود و گرما و سوزش خون روی پوست‌ها و چشم‌هاش، و فقط تماشا می‌کرد. پلک‌هاش رو روی هم فشرد. می‌لرزیدند. پلک‌ها و تمام بدنش می‌لرزیدند و تنش داغ بود. جویبارهای خون غرقش کرده‌بودند.

- بکهیون؟

پلک‌هاش رو باز کرد. جهان سرخ و داغ و سوزنده نبود. چشم‌هاش رو به سقف خاکستری ثابت شده‌بودند. چانیول دوباره به آرامی صداش کرد، همزمان که کمی شانه‌اش رو ماساژ می‌داد: بکهیون؟

گردنش رو به طرف منبع صدا برنگردوند. در عوض چرخید و از پنجره به حیاط نگاهی انداخت و به لامپ‌های سفید رنگ که جلوه‌ی رویاگونه‌ای به پرچین‌ها و چمن‌های لخت شده می‌دادند. پتروسور هم اون‌جا بود. متقابلا نگاهش می‌کرد. مرد دیگه ماساژش نداد. به‌نظر متوجه شده‌بود که بکهیون از خواب پریده.

- گرسنه نیستی؟

نگاهش بین دایناسورهای پلاستیکی کوچک می‌چرخید. نمی‌خواست جواب بده. چانیول کمی براش صبر کرد اما مدتی بعد از جا بلند شد و بکهیون تونست فقدان ناگهانیِ گرمای بدنش رو حس کنه. بالاخره سر برگردوند. مرد قبل از این حقیقت رو گفته‌بود. هال منزل چانیول خالی از زندگی بود. تنها گوشه‌ای که زندگی هنوز جریان داشت همین کنج خلوت خودش بود. آیا به‌خاطر بکهیون دوباره اثاثیه‌ی این نقطه رو پهن کرده‌بود؟ به‌خاطر بکهیون دایناسورها رو لبه‌ی پنجره برگردونده‌بود؟ تا همین چند ساعت پیش حاضر بود التماس کنه تا به اینجا برگرده و حالا یک ظرف خالی بود. خالی از احساسات و افکار و هر کوفت و زهرمارِ دیگری. خالی و شکسته و مبهوت. سایه‌ی چانیول رو توی آشپزخانه دنبال می‌کرد، تا زمانی که سایه بیرون اومد و به یک هیبت انسانی مبدل شد. ظرفی توی دستش بود و عطر پای سیب رو با خودش حمل می‌کرد. کنارش نشست و بکهیون این بار تلاش نکرد دوباره رو برگردونه. چنگال رو از مرد گرفت و تکه‌ای پای سیب برداشت. صدای جیرجیرک‌ها از همیشه پررنگ‌تر بود. لابد با جمع شدنِ اثاثیه خیال کرده‌بودند این ساختمانِ در مرز مطرود شدگی، از این به بعد قلمروی خودشونه.

- این طولانی‌ترین بیهوشی‌ای بود که ازت دیده‌بودم...

بکهیون لحظه‌ای جویدن کیک داغ رو متوقف کرد و بعد دوباره چنگالش رو به سمت ظرف بود. چانیول پچ‌پچ می‌کرد انگار که نگران باشه فردی در نزدیکی رو بیدار بکنند. تصمیم گرفت چیزی بپرسه و پچ‌پچ نکرد: جیهیو کجاست؟

- اون... اون رو بازداشت کردن.

دور از ذهنش نبود. بکهیون می‌تونست شخصا اتهام‌هاش رو بشماره. دخالت در پرونده، بازجویی‌های بدون حکم و غیرقانونی، ضبط صدا، اختلال در تحقیقات پلیس، گروگان‌گیری. آهی کشید و با لقمه‌ی بعد، حواسش به سرعت به طعم سیب پخته و دارچین پرت شد. دید که دست چانیول به طرفش میاد و دست آزاد خودش رو نوازش می‌کنه: متاسفم بکهیون.

Messiah RiverTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang