11:

785 289 181
                                    


بکهیون موبایل رو توی دستش نگه داشته‌بود، درست مقابل صورتش، و ارنجش رو به زانوش تکیه داده‌بود و به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کرد و در تلاش بود چهره‌اش رو عادی و آرام جلوه بده. توی صفحه‌ صورت مادر رو می‌دید که موبایلش رو کمی از حالت عادی پایین‌تر نگه داشته‌بود و حرف می‌زد و بکهیون برای تحلیل حرف‌هاش مجبور بود هر چند لحظه یک بار ذهنش رو وادار به تمرکز کنه.

- ری عزیزم هنوز بیدار نشده؟!

- آه نه. هنوز خوابه.

- بچه‌ی من که همیشه سحرخیز بود! داری کم‌کم مثل خودت تنبل بار میاری‌ش.

بکهیون کمی خنده‌اش گرفت: توی تعطیلات کریسمس یکم بیشتر می‌خوابه.

- باید مسافرت می‌رفتید.

بکهیون بدون تردید جواب داد: توی فکرش بودم. می‌خوایم به روستا بریم. فکر می‌کنی بتونیم؟

مادر کمی صاف‌تر نشست و موبایل رو بالاتر گرفت. به طرز واضحی از شنیدن این خبر خوشحال شده بود. بکهیون دست آزادش رو زیر پاهاش برد تا به دهان نبره و پوست کنار ناخنش رو زخمی نکنه. از دیدن اشتیاق مادر و بی‌‌خبر بودنش دچار عذاب می‌شد.

- خیلی عالیه! میتونیم با هم بریم. میتونم خونه رو تر و تمیز کنم و با ری شیرینی و کیک بپزیم.

نزدیک بود گریه کنه. اگر التماس می‌کرد، بهش اجازه می‌دادند از شهرک خارج بشه؟

- درسته. خیلی خوش می‌گذره...

- براش کباب درست می‌کنیم. توی خونه بهش خوب غذا میدی؟

- آه... آه. سعی‌ام رو می‌کنم.

دیگه نمی‌تونست صحبت کنه. به اندازه‌ی کافی این مکالمه‌ی عذاب آور رو ادامه داده‌بود. حرف مادر رو نشنید. دستی به صورتش کشید و سعی کرد لبخند بزنه: مامان، من کم‌کم میرم برای ری ناهار درست کنم خب؟

- هروقت قرار شد به روستا بریم بهم خبر بده.

- حتما. مراقب خودت باش.

فورا تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی میز انداخت. مدام دست‌هاش رو به هم می‌کشید و انگشتانش رو ماساژ می‌داد. دروغ نگفته بود. ریوجین واقعا بعد از این که به خونه برگشتند رفت تا بخوابه. صبح خیلی زود بیدار شده‌بود. اما این که تا این ساعت هنوز خوابه یا نه؟ اطمینان نداشت. اصلا این چه چیز بی‌اهمیتی بود که الان بهش فکر می‌کرد؟ گردنش رو به دو طرف خم کرد تا خستگی‌ش رو خارج کنه و ناگهانی بچه‌اش رو سمت دیگر مبل دید.

- اه، ری!

طبق عادت ذهنش منتظر جواب شد و بعد بلافاصله به یاد آورد دخترش حرف نمی‌زنه. به سختی لبخند زد.

- داری کم‌کم مثل یک حشره کوچولوی بی‌صدا میشی.

ریوجین از حشرات خوشش می‌اومد. خنده‌ی بسیار کوچکی روی صورتش نشست و بکهیون ادامه داد: نه از اون جیرجیرک‌های پر سر و صدا... یا سنجاقک‌ها با دماغ درازشون.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now