روی تخت کلینیک نشستهبود، با ستون فقرات قوز شدهای که تیر میکشید و بوی تمیزیِ یک مکان بهداشتی که بینیاش رو به خودش مشغول میکرد. ازش خواستهبودند مدتی استراحت کنه، و نمیتونست استراحت کنه. نمیتونست اینجا بمونه و همزمان مصرانه نشستهبود. برگشتن به خونه باعث مقاومت تکتک اجزای وجودش میشد. آهی کشید. علائم سکتهی قلبی خفیف. اصلا به یاد نمیآورد که چطور یکی دو آسپرین خورد و بعد به کیونگسو زنگ زد تا دنبالش بیاد. همهچیز در یک حباب سفید مات قرار گرفتهبود. صدای قدمهای فردی باعث شد سرش رو بالا بگیره و کمی صافتر بشینه. کیونگسو با کیسهای پلاستیکی که داروهاش در اون قرار داشت، به طرفش میاومد.- فکر کنم دکتر بهت گفت دراز بکشی.
بکهیون داروها رو گرفت و زیرلب تشکر کرد. سعی میکرد جملهای دربارهی اینکه بعدا هزینهاش رو بهش برمیگردونه به زبان بیاره اما جملاتش نامفهوم بودند. میدونست باید تشکر کنه. تمام نصفهروزی که اینجا بستری شدهبود دو کیونگسو هم معطلش بود. ذهنش هنوز هم در حباب سفید مات غلت میخورد. کیونگسو سر تکون داد و شانهاش رو نوازش کرد تا بهش بفهمونه نیازی به توضیح نیست و بکهیون فقط در سکوت کیسهی داروها رو در آغوشش نگه داشت. احساس کوچک بودن میکرد. یک حشرهی کوچک که توی جادهی گلآلودی گیر افتاده و به زودی زیر چرخهای یک گاری له خواهد شد. از همون لحظهای که به چانیول زنگ زد و یادش اومد بلاک شده این احساس رو داشت. حتی نمیخواست به یاد بیاره بین زمانی که فهمید چانیول به کمکش نمیاد و زمانی که بالاخره به کیونگسو زنگ زد، چقدر درمانده بوده.
- بکهیون، بهم گوش میکنی؟
سعی کرد دوباره سرش رو بالا بگیره و به مرد نگاه کنه. کیونگسو هنوز هم شانهاش رو لمس میکرد: باید بیشتر از این حرفها مراقب خودت باشی. چرا دوباره سیگار کشیدن رو شروع کردی؟
- دخترم.
تنها چیزی بود که تونست به زبان بیاره. کیونگسو پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. درک میکرد. بدون شک درک میکرد و بکهیون شکرگزار بود که نیاز نیست دربارهی مسئلهی سوهی چیزی به زبان بیاره. شکرگزار بود که نیاز نیست الان توی خونه باشه. چرا این سکتهی قلبی باعث نشدهبود بمیره؟ چرا قلبش در اون لحظه فقط تا ابد از کار نیوفتادهبود؟ به اینها فکر میکرد اما عمیقا متوجه شدهبود با وجود میل درونیاش، ناخودآگاهش هنوز برای مرگ آماده نیست. نه تا وقتی چنین کار ناتمام بااهمیتی داشت. ناخودآگاهش خودش رو به طرف آشپزخانه کشیدهبود، آسپرین خوردهبود و لباسهاش رو در آوردهبود و توی لیست مخاطبانش دنبال کمک میگشت. بکهیون هنوز هم از مرگ میترسید. از اینکه توی این حباب سفید مات گیر بکنه میترسید.
- ببین، دکتر بهم گفت میتونن اجازه بدن بری اما بهتره دستکم تا فردا بستری باشی. خوب نیست؟ یکم استراحت کنی و تقویت شی؟
YOU ARE READING
Messiah River
Mystery / Thriller"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آنها باید به کام مرگ کشیدهشوند، برای گناه بزرگی که انجام دادهاند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسطنشین و گمنامی در گانگوون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه...