48:

776 208 219
                                    


مدتی بود که دیگه به در لگد نمی‌زد، اما هنوز هم حاضر نبود فاصله بگیره. فقط ایستاده‌بود و زل‌زل جزئیات در چوبی رو تماشا می‌کرد. رنگ و جلای قهوه‌ای رنگش، فلز زیتونیِ اطراف چشمی، قفل و زنجیر. تک تک خطوط طراحی شده روی چوب رو با چشم‌های هیپنوتیزم‌شده‌اش دنبال می‌کرد و از جا تکون نمی‌خورد. قصد هم نداشت تکون بخوره.

- بکهیون...

چانیول برای هزارمین بار طی این یک ساعت جلو اومد و شانه‌هاش رو لمس کرد تا به عقب رفتن تشویقش کنه. فورا شانه‌هاش رو رها کرد و تلاش کرد وضعیت ایستادنش رو حفظ کنه. عقب نمی‌رفت. نه حتی یک قدم. با کسی صحبت نمی‌کرد و واکنشی هم بروز نمی‌داد. اگر قرار بود زندانی و محدود باشه چه فرقی می‌کرد که مرزهای زندانش رو برای خودش یک قدم بعد از پادری تعیین کنه یا تمام ساختمان سفید و سورمه‌ایِ پارک چانیول. ساختمانی که یک عمر حسرت داشتنش رو تحمل می‌کرد چون به‌نظرش می‌اومد که این خونه، خونه‌ی خوبی برای بزرگ کردن یک بچه‌ست. هرچند که دیگه‌ بچه‌ای در کار نبود و دیگه حسرتی هم در کار نبود.

- تا کِی می‌خوای این‌طوری بایستی؟

لبه‌های انتهای در پوسته‌پوسته شده‌بود و می‌شد از زیر لایه‌های متلاشی شده‌‌ی رنگ، چوب واقعی تشکیل دهنده‌ی در رو دید. چوب زشت و شلخته‌ای که بی‌هوا و عصبانی، خودی نشون می‌داد. مثل تمام آدم‌های شهرک زیر تمام لایه‌های جلای قهوه‌ای براق. نفس عمیقی کشید. اطراف ابروهاش درد گرفته‌بود. زیادی نگاه کردن از این فاصله‌ی نزدیک دیر یا زود کار دستش می‌داد و به سردرد روانی‌کننده‌ای می‌انداختش.

- جوابم رو هم نمی‌خوای بدی. بسیار خب.

- برای تو چه اهمیتی داره؟

- به خیال تو برای من اهمیتی نداره؟!

بکهیون چشم‌هاش رو بست تا بهشون استراحت بده. توی سیاهی پشت پلک‌هاش اشکال موهوم چشمی و قفل و زنجیر و خطوط چوب، می‌رقصیدند و آسایشش رو سلب می‌کردند. یکی از زخم‌های بهبود یافته‌اش رو خاروند و چشم‌هاش رو دوباره باز کرد: می‌دونی من فقط به این فکر می‌کنم که اگر واقعا اهمیت می‌دادی، الان برات مهم بود که بذاری من به روش خودم از پس این مسئله بر بیام.

- روش خودت بکهیون؟ روش خودت؟ توی جهان افکار تو جایی برای من هم هست یا نه؟ وقتی برنامه می‌ریزی که بری و خودت رو معرض زندانی شدن قرار بدی من رو هم مدنظر داری یا نه؟ یا واقعا پس ذهنت قضیه این‌طوره که تو تمام عزیزانت رو از دست دادی و هیچکس دیگه‌ای نمونده که بخوای به‌خاطرش ریسک کنی یا مراقب یک چیزِ لعنتی باشی؟

نگاهش دیگه نمی‌تونست روی در متمرکز باشه. جملات چانیول احساس غریبِ بدی بهش می‌داد. از طرفی شنیدن این کلمات چیزی در معده‌اش رو به پیچش می‌انداخت و مغزش رو به درد می‌آورد و از طرف دیگه، لحن چانیول حین ادای حرف‌هاش چنان بی‌روح و خسته بود که اگر بکهیون به موقع به دمِ کلمات چنگ نمی‌انداخت همگی از گوش دیگرش بیرون می‌ریختند. بیشتر از این تاب نیاورد. گردنش رو منحرف کرد و بعد کاملا به طرف مرد چرخید که با اون قد بلندش، باز هم خم و قوز شده‌بود.

Messiah RiverМесто, где живут истории. Откройте их для себя