33:

779 231 367
                                    


میوی مینا از روی مبل بلند شده‌بود و بکهیون حالا توی اون هال غریب و غیرعادی تنها بود. به کاراگاه پارک فکر می‌کرد و صدای زن رو از آشپزخانه‌ی بسیار کوچک متصل به هالش می‌شنید: بهتره پذیرایی کوچیکی ازتون بکنم.

ذهنش از کاراگاه به منزل معلم ایم رفت و فنجان دمنوشی که حتی فرصت نکرده‌بود عطرش رو به درستی تشخیص بده. خانم میوی برگشت. لبخند محوی روی صورتش بود: اثاثیه‌ی اینجا زیاد باعث آسایش نمیشه. روی اون مبل اذیت نیستی، آقای بیون؟

وول خورد. نمی‌دونست چی بگه. کمی فکر کرد تا به یاد بیاره اصلا بابت چیه که اون هنوز اینجا توی این واحد نشسته و جیهیو رو بیرون فرستاده. صدای کتری برقی در هوا پخش می‌شد و همراه با ثانیه‌ها کش می‌اومد.

- مشکلی ندارم. فقط می‌خوام بدونم ریوجین توی اون روزها حالش چطور بود. زود از اینجا میرم. نیازی به پذیرایی نبود.

- بله. حتما عجله دارید...

خانم میوی درست روبه‌روش نشسته‌بود و دیگه لبخند نمی‌زد اما هنوز حالت چهره‌اش ملایم بود: در واقع حضور من توی مدرسه از قبل برنامه‌ریزی شده‌بود اما حوادث باعث شدن کنسل بشه. انتخاب خودم بود که بیام اینجا. مدیر برنامه‌هام مخالف بود و در نهایت بابت قرنطینه‌ی سختگیرانه‌ی این نقطه هیچ‌کدوم از تیم همراهم و حتی مدیربرنامه‌هام مجوز ورود نگرفتن. من مخصوصا برای ریوجین اومدم.

ابروهای بکهیون کمی بالا رفت. با کرختی و درصد کوچکی از تحت تاثیر قرار گرفتن: واقعا...؟

- من درباره‌ش شنیده‌بودم. کادر مدرسه باهام ارتباط گرفتن. نگاه کوچیکی به سابقه‌ی دخترتون داشتم... امیدوارم این حرکتم حمل بر سرک کشیدن در زندگی شخصی شما نشه آقای بیون.

زندگی شخصی به کیرش هم نبود. فقط با چشم‌های سوزناکش به دهان زن خیره‌خیره نگاه می‌کرد تا بالاخره چیز موثری بشنوه. کتری برقی هنوز هم سر و صدا می‌کرد و به کندی آب رو جوش می‌آورد و لب‌های میوی مینا مقابل چشم‌های بکهیون با خونسردی تکون می‌خورد.

- با وجود حضور گهگاهیِ همسرتون در زندگی شما... من اثری ازش در حرف‌های ریوجین ندیدم. از این رو به‌نظرم اغراق‌آمیز نیست اگر بگیم شما مهم‌ترین فرد زندگی اون بچه هستید حتی اگر واکنش‌های اعتمادیِ ریوجین نسبت به شما دیر شکل گرفته‌باشه... درباره‌ی صحبت کردنش.

نتونست ساکت بمونه. صدا در گلوش مانده و فاسد شده‌بود: من... من واقعا تلاشم رو می‌کردم...

- البته. البته که شما تلاش کردید.

لب‌ها بسته شد اما صدای کتری ادامه داشت. دست بکهیون روی دسته‌‌ی مبل به آرامی مشت می‌شد و پارچه‌ی از مد افتاده رو مچاله می‌کرد. همزمان چیزی توی حلقش هم مچاله می‌شد.

Messiah RiverWhere stories live. Discover now