وارد استودیو شخصیام شدم و کیف بزرگم رو روی میز گذاشتم تا کاغذها رو ازش خارج و ضبط رو شروع کنم.
روی صندلی نه چندان راحت اما راضی کننده نشستم و سیستم رو روشن کردم.
عینکی که بخاطر لکههای روی شیشهاش حتی موقع نگاه کردن به آسمون صاف، هوا رو ابری نشون میداد رو برداشتم و به رد انگشتهای کوچولویی که نشون از شیطنت پسر بچهای برای گرفتن عینکم بود، لبخند زدم.
با صدای دینگ مانند سیستم که آماده به کار بودن رو نشون میداد، صاف نشستم و بدون اینکه شیشه های عینک رو پاک کنم، به چشم زدم.
میکروفون رو تنظیم کردم و کاغذهای روبهروم رو جابهجا کردم تا به صفحه مورد نظر برسم.
تراول ماگم رو برداشتم و کمی از دمنوش داغِ داخلش رو نوشیدم تا گلویی تازه کنم! دمنوشی که توسط دستهای کشیده و مردونهای آماده شده بود و آرامشی که به من میداد بابت عطر دستهاش بود، نه خاصیت گیاهان دارویی داخلش!
قسمت اول رو روی مانیتور پلی کرده و روی لحظه صفر متوقف کردم.
سرفهای کردم و دکمهای که لکه قرمزی روش بود رو زدم. بیاراده میکروفن تنظیم شده رو جابهجا کردم تا دوباره به تنظیم شدن نیاز پیدا کنه!
کمی سرم رو جلو بردم و.... بریم که شروع کنیم!
اینجا استودیوی شخصی من بود و خوشحال بودم که میتونم با لباس های نه چندان رسمی، در محیطی که تاریک و روشن بودنش رو خودم تنظیم میکردم، کار کنم. مهمتر از همه اینکه کسی نبود که بابت اشک ریختن و خندیدن به سکانس ها ازش خجالت بکشم و میتونستم به راحتی یک سکانس رو بدون هیچ دلیل خاصی، دویست بار تماشا کنم.
≈≈≈≈≈≈≈
«تا حالا شده به این فکر کنید که باید برای گوشهامون هم رده بندی سنی داشته باشیم؟ مثلا نباید حرفهایی که تو شونزده سالگی به معنی واقعیاشون پی میبری، تو ده سالگی بشنوی!.. اتفاقی که برای من ده ساله افتاد.»
-چرا اون پسره رو به خونه راه داده بودی؟ داشتید راجع به چی باهم حرف میزدید؟ داشتید چیکار میکردید؟
جونگ کوک چشمهای اشکیاش رو به چشمهای ترسناک و عصبانی پدرش دوخت و با صدای لرزونی زمزمه کرد:
-اون... اون دوستمه... شما هم میشناسیدش... من نم...
جملهای که با فریاد پدرش نصفه موند.
-من کسی که تو رو وارد رابطه نامشروع کنه رو نمیشناسم... ولی سوال اینه که تو از کجا میشناسیش؟
جونگ کوک از ترس اینکه کلمهای حرف بزنه و فریادش رو بشنوه، لبهای باریکش رو بهم فشرد و ساکت شد.... اما باز هم صدای فریادش رو شنید و از جا پرید.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...