S 02 - E 09

150 39 48
                                    

«من داشتم به نوازش نگاهش عادت میکردم!»

تهیونگ روی کاناپه نشسته و بدون هیچ حرکتی، به جونگکوک خیره شده بود. پسری که روی زمین نشسته بود و داشت تصاویر بافت های مختلف رو روی برگه های سفید نقاشی میکرد.

جونگکوک سرش رو بالا گرفت و بدون اینکه چیزی بگه به تهیونگ خیره شد. پسر بزرگتر آرنجش رو به زانوش تکیه داده و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود. سرش رو کمی کج کرده بود و انگار که داره به زیبایی بیکران دریا نگاه میکنه، به پسر مقابلش زل زده بود.

جونگکوک چند ثانیه نگاهش کرد و بی دلیل خنده اش گرفت.

«تا حالا به خنده های بی دلیلتون دقت کردید؟ اونها در واقع دلیلی خیلی محکمتر از خنده های به اصطلاح واقعی دارند. اون خنده یه سپر بود برای من، برای فرار از استرس یا هیجانی که به یکباره تو دلم به وجود میومد. برای فرار از حس های خوب!»

تهیونگ لبخندی زد اما تکون نخورد.

-چرا اینجوری نگام میکنی هیونگ؟

تهیونگ صادقانه جواب داد:
-تمام امروز رو، توی کلاس، توی سلف دانشگاه، توی مسیر برگشت، تمام لحظه ها رو با این فکر گذروندم که برگردم خونه تا تو رو ببینم!

جونگکوک برای چند لحظه حتی نفس کشیدن هم یادش رفت اما بعد لبخندی روی لبش اومد. یک دستش رو کنار بدنش گذاشت و کمی به عقب خم شد. لبخند براقی زد و لب پایینیش رو تو دهنش کشید و بعد از گاز کوچیکی که ازش گرفت، رهاش کرد.

«ناخودآگاه! من احمق نبودم و توجه اون رو نسبت به خودم میدیدم. حتی اگه منظور خاصی از رفتارهاش برداشت نمیکردم، بی اراده دلم میخواست که نگاهش رو داشته باشم. حتی اگه با این کار استرسی که بهم وارد میشد رو به جون میخریدم.»

-چرا؟ کار خاصی داشتی باهام؟

تهیونگ کمرش رو صاف کرد و دست هاش رو طرفین بدنش ستون کرد.

-کار خاصم همین بود دیگه! که ببینمت!... که ببینم امروز موهات رو بعد از حموم شونه نزدی و موج دار شدن. لباسی پوشیدی که نسبت به لباسهای قبلی ضخیم تره اما جوراب هات رو پات نکردی. احتمالا به این دلیل که گرمت شده بود!

جونگکوک با تعجب خندید و دستی به لباس هاش کشید.
-داری بررسیم میکنی هیونگ؟
-دارم نگاهت میکنم!

تو یک حرکت از روی کاناپه پایین اومد و تو چند سانتی جونگکوک نشست. دو دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با چشم هایی که شور و شوق ازشون میبارید، بهش خیره شد.
- تو به کارت برس، بذار منم به کارم برسم!

جونگکوک کمی معذب شده بود اما مدادش رو دوباره به دست گرفت و برای بار دویستم که زیر سنگینی نگاه تهیونگ تمرکزش رو از دست میداد، شروع به کشیدن سلولها شد. چند ثانیه نگذشته بود که صدای زمزمه وار تهیونگ، سکوت رو شکست.
-میشه حرف بزنی جونگکوک؟ روزت چطور گذشت؟

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now