«من تو یک خلا بزرگ غرق شده بودم و تهیونگ طنابی بود که به سمتم اومد و منو به زندگی برگردوند. هر کسی مثل منِ ناامید، نیاز داشت که یه چیزی، یه کسی اون رو به زندگی وصل کنه.»
جونگکوک نگاهش رو از قاشقی که توی لیوان شیر و عسل میچرخید، گرفت و به تهیونگی که تازه دست و صورتش رو شسته بود، دادد.
پسر بزرگتر همونطور که خمیازه میکشید، روی یکی از دو صندلی کنار کانتر نشست و سلام داد.جونگکوک لبخندی زد و صندلی دیگه رو نزدیکش برد و نشست. لیوان شیر و عسل رو جلوش گذاشت و گفت:
-صبحت بخیر تهیونگی!تهیونگ لیوان رو برداشت و یک قلوپ ازش خورد. صبح زود بود و هنوز مغزش دستور انجام کاری رو نمیداد. برعکس جونگکوک که به طرز عجیبی عاشق صبحانههایی بود که تنهایی صرف نمیشد.
-دیشب خوب خوابیدی؟
جونگکوک با یادآوری بیخوابی خودش و خواب عمیق تهیونگ که هیچ قصدی برای ترک کردن بغل گرم پسر کوچکتر نداشت، شیطنتی توی چشمهاش، خودش رو نشون داد.
-تو چی؟ خوب خوابیدی؟ روح و پیرزن که در کار نبود، بود؟
تهیونگ بیتوجه به تیکهای که جونگکوک انداخته بود، گفت:
-نه، خواب خوبی بود!
اما چند لحظه بیحرکت موند و بعد نگاهش رو به سمت پسر کوچکتر برگردوند. لبخند ریز و کجی که زده بود، مهر تاییدی بر شیطنت چشمهای براق و کمی پفکردهاش بود.
-دیشب... من باز کاری کردم؟جونگکوک خندید و لقمهای که برای خودش گرفته بود رو به دست تهیونگ داد.
-هی تهیونگ، فوقش گردنم رو بوسیدی دیگه، چرا انقدر ترسیدی؟
و بعد کمی نزدیکش شد و در حالیکه کاملا متوجه چرخش نگاه تهیونگ روی گردن، لبها و چشمهاش بود، گفت:
-مگه بار اولمونه؟لقمه تهیونگ از دستش روی میز افتاد و همین کافی بود تا به خودش بیاد. نگاهش رو از پسر کوچکتر که لبخندش هر لحظه پررنگتر میشد، گرفت و نفس عمیقی کشید. آب دهنش رو قورت داد تا به خیال خودش ضربان قلبش رو کنترل کنه. لفظ ‹بار اولمون› به جای ‹بار اولت› باعث شده بود ذهن تهیونگ اینطور نتیجه بگیره که جونگکوک خودش رو خارج از گود نمیدید و انگار ناراضی نبود. طبیعی بود که این موضوع حس خوبی بهش بده، مگه نه؟
جونگکوک کمی ازش فاصله گرفت و مشغول صبحانه خوردن شد. تازگیها متوجه شده بود که از بیتاب کردن تهیونگ و بعد رها کردنش لذت میبرد! اینکه اون رو به سمت خودش میکشید اما اجازه نزدیک شدن رو بهش نمیداد، تفریحی بود که جدیدا امتحانش میکرد.
-تا صبح تو بغلم مچاله شده بودی. همین!
تهیونگ سکوت کرد و دوباره لقمهاش رو برداشت. چند لحظه بعد گفت:
-سردم بوده احتمالا
پسر کوچکتر بدون اینکه نگاهش کنه، سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...