«خونه اسم مکان نیست.... اسم شخصه!»
بعد از اون شب، جونگکوک تهیونگ رو ندیده بود! صبح زودتر از اون راهی دانشگاه شده و الان هم بعد از برگشتن کوک به خونه، هنوز خبری ازش نبود.
جونگکوک پاستایی که تمام بعد از ظهر رو باهاش مشغول بود، هم زد و لب برچید:
-چرا نمیاد؟ نکنه بازم نمیخواد بیاد خونه؟ چرا اینجوری میکنی کیم تهیونگ؟ من حتی نمیبینمت که باهات حرف بزنم و از دلت دربیارم. یعنی چی این کارا؟با اینکه این پاستا، بهترین پاستایی بود که تابحال درست کرده، اما بازم حس میکرد یه چیزی کم داره. یک لحظه وسط آشپزخونه ایستاد و به ظرف چینی که برای سرو پاستا برداشته بود، خیره شد.
-اصلا تهیونگ پاستا دوست داره؟یادش اومد که یه بار بهش گفته پاستا و سوشی و چیزکیک رو یا میشه دوست داشت، یا دوست نداشت؛ حد واسطی نداره اما اون موقع تهیونگ هیچ جوابی ندادهبود.
اخم کرد و به کارش ادامه داد:
-واقعا امیدوارم دوست داشته باشی یا حداقل قبل از خونه اومدن، بهش علاقهمند بشی جناب کیم!بعد از اینکه با وسواس زیاد میز شام رو آماده کرد، تن خستهاش رو روی صندلی انداخت و روش ولو شد.
-گشنمه، کجایی؟دلش نمیخواست زنگ بزنه پس مجبور بود انتظار رو تحمل کنه.
نمیدونست چقدر به لکه نسبتا کوچیک روی سقف خیره موندهبود که با صدای باز شدن در خونه، به خودش اومد.
صاف نشست و با چشمهای درشت و براق، به تهیونگ که داشت به سمت اتاقش میرفت، خیره شد.
-سلام!
تهیونگ جلوی آشپزخونه ایستاد و برای چند لحظه به چشمهای ستاره بارونش خیره شد. نگاهی به میزی که برای یک خونه دانشجویی زیادی پر زرق و برق بهنظر میرسید، انداخت.
-سلام!
جونگکوک دستهاش رو بین پاهاش و روی صندلی گذاشت و با لبخند کمی خودش رو به طرفین تاب داد.
-چیزه... میگم که بیا شام بخوریم، منتظر تو بودم!تهیونگ اخم خیلی کمرنگی بین ابروهاش نشوند. نمیخواست تلاش کوک برای آب کردن یخها رو نادیده بگیره اما اون فقط دلش میخواست جونگکوک باهاش حرف بزنه. همین تصور که اون پسر مایل به حرف زدن نیست، باعث غلیظتر شدن اخمها و در آن واحد باعث خشک شدن لبخند روی لبهای پسر کوچکتر شد.
-من شام خوردم، تو بخور!
با اینکه مچاله شدن قلبش رو برای خاموش شدن ستارهها حس میکرد، لبهاش رو روی هم فشرد و بدون نگاه دیگهای به اتاقش رفت.جونگکوک چند لحظه با بدنی که مثل گلی پژمرده، وا رفته بود، به جای خالی تهیونگ خیره شد و بعد چنگالش رو برداشت و روی میز کوبید. زبونش رو تو لپش فرو برد و زیر لب غر غر کرد:
-فکر کردی مثل فیلمها همش رو میریزم دور؟ معلومه که میخورم احمق! به درک که تو شام خوردی!
مقدار زیادی از پاستا رو تو چنگال جا داد و با تلاش فراوان همش رو وارد دهنش فرو کرد. اگه تو شرایط دیگهای بود، قطعا با این کار خودش، خندهاش میگرفت اما الان فقط اخمهاش غلیظتر میشد.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...