«من داشتم از تهیونگ فرار میکردم، با اینکه همه سلولهای تنم به سمتش پرواز میکرد!»
جونگکوک با شنیدن صدای در، سریع از جاش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت. اما وقتی اسمش رو باتحکم از زبون اون پسر شنید، محبور شد بایسته و به سمتش بچرخه.
تهیونگ با قدمهای محکمی نزدیکتر شد و با فاصله نهچندان زیادی، روبه روش ایستاد.
-مشتاق دیدار جئون جونگکوک.جونگکوک دستهاش رو پشتش بهم قفل کرد و لب هاش رو روی هم فشرد.
-سلام هیونگ!تهیونگ کلافه از تلاش بینتیجهای که برای مقدمهچینی به خرج میداد، گفت:
-میشه بپرسم دقیقا چرا داری از من فرار میکنی؟پسر کوچکتر که حس میکرد دیگه واقعا باید توضیحی برای رفتارش داشته باشه، جواب داد:
-صبح که رفتم دانشگاه، بعدش هم خسته بودم و تو اتاقم خوابیدم، الانم داشتم میرفتم کمی درس بخونم!تهیونگ پوزخند کمرنگی زد و یک قدم بهش نزدیکتر شد. اخمهای درهمش، چشمهای عسلیش رو نافذتر نشون میداد و با اینکه نگاهش هنوز هم گرم و شیرین بود، خشم پسر رو پنهون نمیکرد.
-از نظر تو من یه احمقم جونگکوک؟ واقعا فکر میکنی نمیفهمم داری خودت رو از من قایم میکنی؟
جونگکوک قفل دستهاش رو باز کرد و با ابروهای بالارفته و مردمکهای لرزون، مخالفتش رو ابراز کرد:
-اینطور نیست هیونگ. من فقط...
نگاه جدی و مستقیم تهیونگ، باعث شد متقابلا اخم کنه با جرعتی که به خودش داده بود، کمرش رو صاف و سینش رو جلو بده. آب دهنش رو قورت داد و درحالیکه به چشمهای پسر روبهروش خیره بود، گفت:
-من عادت ندارم تو بغل یکی دیگه از خواب بیدار بشم کیم تهیونگ.تهیونگ چشمهاش رو گشاد کرد و کمی دستهاش رو بالا آورد:
-همین؟ به ساعت نگاه کردی جئون جونگکوک؟ هفت شبه! میشه گفت دوازده ساعت از اون اتفاق میگذره و تو به جای اینکه با من حرف بزنی، خودت رو تو اتاق حبس کردی؟ فقط میتونستی بهم بگی دوست نداری دیگه بیام اتاقت!جونگکوک سرش رو به طرفین تکون داد و با قدم کوتاهی که برداشت، فاصله رو کمتر کرد.
-اصلا بحث این نیست هیونگ! ما دو تا پسریم که میتونن تو یه اتاق بخوابن و...تهیونگ که انگار موضوعی برای دفاع از خودش پیدا کرده بود، حرفش رو قطع کرد:
-دقیقا! ما جفتمون پسریم و اینکه تو اون تخت یک نفره برای جبران کمبود جا، بغلت کردم، چیز بدی به نظر نمیرسه.پسر کوچکتر که متوجه شد این بهانه رو خودش دست اون داده، با اخم گفت:
-بوسه هم برای جبران کمبود جا بود یا صرفا چون جفتمون پسریم، این موضوع اشکالی نداره؟تهیونگ برای لحظه ای به خودش لرزید و بدون اینکه پاهاش رو حرکت بده، بدنش رو عقب کشید.با چشم های گرد شده و مردمکهایی که گشادتر شده بودند، گفت:
-من تو خواب، بوسیدمت؟
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...